گنجور

 
سعیدا

در شکنج زلف او دل تاب نتواند گرفت

چون کتان، کام از شب مهتاب نتواند گرفت

کی لب شیرین کند کار نگاه تلخ را

جای می را گر دهد جان آب نتواند گرفت

کام از کامل عیاران یافتن آسان مدان

کس دمی آب از گل سیراب نتواند گرفت

بی ریاضت کی ملایم می شود طبع ثقیل

نرم خویی را کس از سنجاب نتواند گرفت

بحر همت سعیدا چرخ را آمد به جوش

کاسه ای دارد که یک کف آب نتواند گرفت