گنجور

 
سعیدا

هر که آمد عمر خود را صرف سامان کرد و رفت

شمع را نازم که جسم خویش را جان کرد و رفت

تیشه را بر سر نه از بی طاقتی فرهاد زد

کوه کندن را برای خویش آسان کرد و رفت

گریه ام کی همچو شبنم منت از گل می کشد

اشک من از گریهٔ من گل به دامان کرد و رفت

داشتم زان پیرهن [بویی] چو گل در جیب خویش

سرزد آهی صبح آن را در گریبان کرد و رفت

غنچه را آمد نسیم آشفت بگذشت از چمن

نالهٔ بلبل دل گل را پریشان کرد و رفت

نکهتی از طرهٔ جانان نسیم آورد دوش

بلبل طبع سعیدا را غزلخوان کرد و رفت