گنجور

 
سعیدا

آن نگاه آشنای مشکل آسانت چه شد

با اسیران سر آن کوی، احسانت چه شد

نی ترحم با فقیران نی کرم با بندگان

ای سرت گردم دل و جانم به قربانت چه شد

سوختی از گرمی خوی ای سراپا آفتاب

عالمی را آن سحاب لطف بارانت چه شد

از دل پرخون و چشم اشکبارم غافلی

با صراحی عهد و با پیمانه پیمانت چه شد

با لب خشک و دل پرخون مراد خویش را

گر نمی یابی سعیدا چشم گریانت چه شد