گنجور

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۴۹

 

مرد این میدان نه‌ای همچون زنان در خانه باش

ور سوی میدان مردان می‌روی مردانه باش

هرکجا ماهی ببینی خرمن خود را بسوز

هرکجا شمعی ببینی پیش او پروانه باش

یوسف ار دستت دهد گو باش در زندان مقیم

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۵۹

 

تا کی از دست جفایت تیره بینم روز خویش

ساعتی دلسوز شو بر عاشق دلسوز خویش

بخت پیروزم تو باشی گر در آیی از درم

من شوم از جان غلام طالع پیروز خویش

عالمی بی روی تو در ظلمت غم سوختند

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۶۱

 

آتش دل چند سوزد رشته جانم چو شمع؟

ای صبا! تشریف ده تا جان برافشانم چو شمع

راز من چون شمع روشن گشت در هر محفلی

بس که سیل آتشین از دیده می‌رانم چو شمع

دارم امشب گرمیی در سر که ننشینم ز پای

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۶۵

 

مدّعی در عشق او گر طعنه زد بر من چه باک

طالبان دوست را از طعنه دشمن چه باک

دل سیاهی را که دارد جامه پاک از طعنه نیست

لاله را از ده زبانی کردن سوسن چه باک

عاشقان را هر دو عالم گرد خاطر گو مگرد

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۷۲

 

ای به ما نزدیک همچون جان و دور از ما چو دل

کرده‌ام از شوق لعلت دیده را دریا چو دل

تو دل و جان منی بی‌تو نشاید زیستن

یا چو جان خواهم که باشی در بر من یا چو دل

بند زلفت برگشودی شد دلم پیدا در او

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۷۴

 

در میان موج بحری بیکران افتاده‌ام

موج بحر بیکران را در میان افتاده‌ام

منزلم بالای نُه چرخ است و من بر سطح خاک

زان همی‌نالم که از نُه نردبان افتاده‌ام

با همه رنج و بلایی در میان بنشسته‌ام

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۷۶

 

دوش جان را در فضای کوی جانان یافتم

کوی او را از صفا جولانگه جان یافتم

بر سر آن کوی او نعره زنان چون جان خویش

جان مشتاقان جان را من فراوان یافتم

چون عروج عشق کردم در سماوات ضمیر

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۷۷

 

صبحدم بر بوی جانان سوی گلزار آمدم

همچو بلبل پیش گل در ناله زار آمدم

تا ببینم نرگس و سنبل چو چشم و زلف او

این چنین سرمست و آشفته به بازار آمدم

از جفای غمزه مستش سوی گل با خروش

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۰۵

 

کی دهد دستم که در پایت سراندازی کنم

تو زنی چوگان و من چون گوی سربازی کنم

نکته ای زان لب بگو تا برفشانم جان و دل

گوهری فرمای تا من کیسه پردازی کنم

گر گدا خوانی مرا بی شک به سلطانی رسم

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۲۳

 

ای حریم آستانت مسکن آوارگان

مرهم دلخستگانی چاره بیچارگان

مای بیچاره که با غم همنشین و همدمیم

همدمی کو تا کند غمخواری غمخوارگان

گر برآید آفتاب عالم افروزم به بام

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۲۴

 

از سر کوی تو با دل باز نتوان آمدن

بل کز آن منزل به منزل باز نتوان آمدن

عشق دریای ست کآن را نیست پایانی پدید

از چنین دریا به ساحل باز نتوان آمدن

عاقلان از کوی او دیوانه می گردند باز

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۲۵

 

درد تو در سینه دارم دم نمی‌یارم زدن

آه کز درد تو آهی هم نمی‌یارم زدن

هر سحر تا شب ز زانو سر نمی‌یارم گرفت

دیده شب‌ها تا سحر بر هم نمی‌یارم زدن

جانم آمد بر لب، امّا لب نمی‌یارم گشود

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۲۹

 

ای وصالت آرزوی جان غَم پرورد من

بر حذر باش از سرشک گرم و آه سرد من

نیست درد من ترا معلوم از آنت نیست رحم

گر بدانی حال من رحم آوری بر درد من

زودتر دریاب این رنجور گردآلوده را

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۳۵

 

درد ما دوری درمان برنتابد بیش ازین

پشت طاقت بار هجران بر نتابد بیش ازین

هیچ زلفی بار دلها برنگیرد بیش از آن

هیچ جانی درد جانان بر نتابد بیش ازین

من که وصلش رانده ام در هجر تا کی داردم

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۳۶

 

گرچه رفت آب رخ من در سر یاری او

خاک خواهم گشت در راه وفاداری او

یار بدمهر ار بگردانید روی دل ز من

من نخواهم کرد باری پشت بر یاری او

ور ز من بیزار شد من همچنانش بنده‌ام

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۵۴

 

من کِیَم، بر آستانت خستهٔ بیچاره‌ای

عاشقی سرگشته‌ای از خان و مان آواره‌ای

نیست دلجویی که جوید خاطر دل‌خسته‌ای

نیست دمسازی که سازد چارهٔ بیچاره‌ای

چشم خونبارم اگر بر کوه خون‌افشان کند

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۷۱

 

سرگذشتی بشنو از من داشتم وقتی دلی

نیک رایی، مقبلی، دانش پرستی، عاقلی

دستگیرم بود همچون عقل در هر حالتی

روشنایی بخش همچون شمع در هر محفلی

از قضا ناگاه دیدم دلبری در رهگذار

[...]

جلال عضد
 
 
۱
۲