گنجور

 
جلال عضد

کی دهد دستم که در پایت سراندازی کنم

تو زنی چوگان و من چون گوی سربازی کنم

نکته ای زان لب بگو تا برفشانم جان و دل

گوهری فرمای تا من کیسه پردازی کنم

گر گدا خوانی مرا بی شک به سلطانی رسم

ور مگس گویی مرا پیوسته شهبازی کنم

تا به آزادی و یکرنگی شدم ثابت قدم

شاید ار چون سرو دعوی سرافرازی کنم

با من آشفته همچون طرّه طرّاری مکن

ورنه پیش مردمت چون غمزه غمّازی کنم

کشتنم اولی که با ناجنس بودن در قفس

من نه آن مرغم که با زاغان هم آوازی کنم

غازی است آن غمزه و من دست و پایی می زنم

تا تن خود را شهید غمزه غازی کنم

ساکنان قدس این نُه تو سپر در رو کشند

هر سحر کز آه سوزان ناوک اندازی کنم

شهسوار ترک من گر بگذرد من چون جلال

خویشتن را خاک نعل توسن تازی کنم