گنجور

 
جلال عضد

تا کی از دست جفایت تیره بینم روز خویش

ساعتی دلسوز شو بر عاشق دلسوز خویش

بخت پیروزم تو باشی گر در آیی از درم

من شوم از جان غلام طالع پیروز خویش

عالمی بی روی تو در ظلمت غم سوختند

برفکن معجر ز رخسار جهان افروز خویش

ای ملامتگر ! ز جان من چه می خواهی بگو

من خود اندر آتشم زین جان درد اندوز خویش

روزگارم تار و روزم تیره دست از من بدار

تابگریم ساعتی بر روزگار و روز خویش

هر که را گوشی بود موقوف پیغام بلاست

کی تواند گوش کردن پند نیک آموز خویش

در جوانی پیر گشتم از غم تیمار عشق

برگ ریزان خزانی دیدم از نوروز خویش

هر شبی بنشینم و با شمع گویم درد دل

هم به نزد سوخته گر زآنکه گویی سوز خویش

ای کمان ابرو! بترس از ناوک آه جلال

بردلش چند آزمایی ناوک دل دوز خویش