تا کی از دست جفایت تیره بینم روز خویش
ساعتی دلسوز شو بر عاشق دلسوز خویش
بخت پیروزم تو باشی گر در آیی از درم
من شوم از جان غلام طالع پیروز خویش
عالمی بی روی تو در ظلمت غم سوختند
برفکن معجر ز رخسار جهان افروز خویش
ای ملامتگر ! ز جان من چه می خواهی بگو
من خود اندر آتشم زین جان درد اندوز خویش
روزگارم تار و روزم تیره دست از من بدار
تابگریم ساعتی بر روزگار و روز خویش
هر که را گوشی بود موقوف پیغام بلاست
کی تواند گوش کردن پند نیک آموز خویش
در جوانی پیر گشتم از غم تیمار عشق
برگ ریزان خزانی دیدم از نوروز خویش
هر شبی بنشینم و با شمع گویم درد دل
هم به نزد سوخته گر زآنکه گویی سوز خویش
ای کمان ابرو! بترس از ناوک آه جلال
بردلش چند آزمایی ناوک دل دوز خویش
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
پیش چشم خود مگو، گر با تو گویم سوز خویش
زانکه می دانی مزاج غمزه کین توز خویش
غمزه را گویی چو شاهان زن که نه مردانگیست
بر گدایان آزمودن خنجر فیروز خویش
من چو گردم کشته، گه گاهی بگردانی به زلف
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.