گنجور

 
جلال عضد

ای وصالت آرزوی جان غَم پرورد من

بر حذر باش از سرشک گرم و آه سرد من

نیست درد من ترا معلوم از آنت نیست رحم

گر بدانی حال من رحم آوری بر درد من

زودتر دریاب این رنجور گردآلوده را

ترسم ار زین پس طلب داری نیابی گرد من

حال درد اندرونی حاجت تقریر نیست

خود همی گوید سرشک سرخ و روی زرد من

گر نخواهد بود وصلش زندگانی گو مباش

عمر اگر بی دوست باشد نیست اندر خورد من

گاه مدهوش اوفتم گاهی نشینم غم خورم

در خور سودای او اینست خواب و خورد من

خلق گویندم که سودایش چه می ورزی جلال

تا ابد سودای او وین جان غم پرورد من

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode