گنجور

 
جلال عضد

دوش جان را در فضای کوی جانان یافتم

کوی او را از صفا جولانگه جان یافتم

بر سر آن کوی او نعره زنان چون جان خویش

جان مشتاقان جان را من فراوان یافتم

چون عروج عشق کردم در سماوات ضمیر

پای خود بر تارک گردون گردان یافتم

چون دل من در حریم کوی وصلت پا نهاد

اندر آن کو کفر و ایمان هر دو یکسان یافتم

دامن مطلوب چون بگرفت دست همّتم

هر دو عالم در یکی گوی گریبان یافتم

دوست برقع باز کرد و من بدیدم روی او

حسن او را ماورای وصف انسان یافتم

گرچه راه او سراسر خار اندر خار بود

عارض او را گلستان در گلستان یافتم

جامی از دستش بنوشیدم چنان از خود شدم

خویش را در بی خودی خویش پنهان یافتم

ای که دایم طالب داروی دردی از طبیب

ترک دارو کن که دردش عین درمان یافتم

با وجود سر ترا سامان نباشد، زانکه من

چون قدم بر سر زدم آنگاه سامان یافتم

ای جلال! از کان دل جوهر چه می جویی که من

قیمتی جوهر که جستم اندر آن کان یافتم

تو کلید گنج را در آستین خویش جوی

کآنچه من می‌جستم اندر زیر دامان یافتم