گنجور

 
جلال عضد

گرچه رفت آب رخ من در سر یاری او

خاک خواهم گشت در راه وفاداری او

یار بدمهر ار بگردانید روی دل ز من

من نخواهم کرد باری پشت بر یاری او

ور ز من بیزار شد من همچنانش بنده‌ام

نیست بر دل هیچ آزارم ز بیزاری او

ور بسان خاک خوارم کرد آن یار عزیز

هر زمانی عزّتی می یابم از خواری او

یک زمان از صحبت شادی نگشتم شاد، لیک

آفرین بر صحبت غم باد و غمخواری او

زلف تو دل برد و عمداً خویش را آشفته ساخت

طرّه را بفشان که آگاهم ز طرّاری او

من که صاحبْ درد عشّاقم اگر بینم به خواب

چشم بیمارت بمیرم پیش بیماری او

دی در اثنای سخن لعل تو گوهر می فشاند

همچنان مانده است در چشمم گهرباری او

گر ترا رحمت نمی‌آید بر احوال جلال

مرغ و ماهی زار می‌گریند بر زاری او

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode