گنجور

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲

 

تا تو از هستی خود، خود را نگردانی جدا

هودج جان چون نهی در بارگاه کبریا

درکش انگشت از نمکدان جهان تا چون نمک

کم شوی از پختگان آتش وحدت جدا

کاسه ها کرده ست بر خوان امید اما تهیست

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۱

 

مژده ای دل هان که ما را مژده جان آمدست

وز نسیم صبح بوی زلف جانان آمدست

تن مزن ای دل! بزن دستی و جان را برفشان

زانکه این خوش مژده در دل از ره جان آمدست

نیم شبخیزان دولت جوی را اندر مشام

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۸

 

طارم زر بین که درج در مکنون کرده اند

طاق ازرق بین که جفت گنج قارون کرده اند

پیشه کاران شب این بام مقرنس شکل را

باز بی سعی قلم نقشی دگرگون کرده اند

سبز خنگ چرخ را از بهر خاتون هلال

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۹

 

زیوری از نو بدین چرخ کهن بر بسته‌اند

گوهری شاهد برین دریای اخضر بسته‌اند

شب‌روان گلشن نیلوفری را همچو صبح

روی‌ها بگشاده‌اند این بار و زیور بسته‌اند

از شفق صد جرعه بین در طاس گردون ریخته

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۰

 

زیوری نو باز بر سقف کهن بر بسته اند

گوهر شب تاب بر دریای اخضر بسته اند

بر وطای آسمان کاندر نظر نیلوفریست

نرگس خوش چشم بر نیلوفر تر بسته اند

صد طلسم بوالعجب در ظلمت اسکندری

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۱

 

این خسیسان کز طمع طفل سخن می پرورند

سربسر ابلیس طبع اند ار چه آدم پیکرند

همچو بیژن در بن چاه ضلالت مانده اند

گرچه در پرویزن ایام چون خس بر سرند

در فریب عامه همچون صبح کاذب چابک اند

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۴

 

شاهد ما گر سر زلف معنبر بشکند

قدر روز افزون کند بازار عنبر بشکند

زلف او سر راست از بهر شکست کار ماست

گر شکست ما بجوید زلف را سر بشکند

دانه خالش که باز اندیشه او چون کنم؟

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۱

 

ایهاالعشاق باز آن دلستان آمد پدید

جان برافشانید کان آرام جان آمد پدید

چشم بگشایید هین کان تلخ پاسخ رخ نمود

لب فرو بندید کان شیرین زبان آمد پدید

صد دل اکنون در میان باید چو شمع از بهر آنک

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲

 

دل سپر بفگند چون درد ترا درمان نداشت

عقل پی گم کرد چون گوی ترا میدان نداشت

صبر می زد لاف چون طوفان غم بالا گرفت

عاجزی شد زانکه کشتی در خور طوفان نداشت

شحنه عشق تو تا سر حد جان آتش بزد

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶

 

دوش چون دست قدر مهر از در شب بر گرفت

عقد گردون بیضه ای از عنبر شب بر گرفت

بر سر شب تاج بود از گوهر گردون ولیک

دود دلها هر زمان تاج از سر شب بر گرفت

پیش از آنگه کاید آواز تتق دار فلک

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷

 

زلف کافرکیش تو آیین ایمان بر گرفت

عقل را صف بر شکست و عالم جان بر گرفت

لعل در کان، خاک بر سر کرد تا یاقوت تو

پرده ظلمت ز پیش آب حیوان بر گرفت

خشک سالی بود عالم را چو عشقت رخ نمود

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۴

 

گر ز چشم من خیالت یک زمان برخاستی

طمع دل زان طره عنبر فشان برخاستی

ور به شب گردون شنیدی ناله و افغان من

از فغان من ز گردون صد فغان برخاستی

گر نبودی بر زمین بار غمم شک نیستی

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » شکوائیه » شمارهٔ ۱

 

کاشکی از همدمی روزی خبر بودی مرا

تا فلک با آن جلالت پی سپر بودی مرا

دوستی محرم مرا از ملک عالم آرزوست

کاشکی بودی که این ملک دگر بودی مرا

دوستان رفتند و در دیده خیال جمله ماند

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » شکوائیه » شمارهٔ ۱۴

 

هیچ کس را از زمانه حاصلی در دست نیست

هیچ کس را در جهان آسایشی پیوست نیست

نیست هشیاری که اندر بزم گیتی هر زمان

از شراب نکبت و جام حوادث مست نیست

همچو ماهی گر شود در قعر دریا آدمی

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » شکوائیه » شمارهٔ ۱۵

 

کار عالم نیک دیدم هیچ بر بنیاد نیست

بر دل خاصان ز عالم جز غم و بیداد نیست

داده ام انصاف و شد معلوم من کاندر جهان

هیچ کس را خاطری از بند غم آزاد نیست

من که از من عالمی شادند چون می بنگرم

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » شکوائیه » شمارهٔ ۱۸

 

هیچ کس را رنج خاطر در جهان حاصل مباد

وز فراق دوستان کار کسی مشکل مباد

هیچ رنجی نیست بر دل بتر از رنج فراق

هیچ کس را یارب این رنج از جهان بر دل مباد

عقل مردم کم شود در کار فرقت هر زمان

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » شکوائیه » شمارهٔ ۲۳

 

ای دریغا کان همه شایسته یاران رفته اند

وان ستوده دوستان و دوستداران رفته اند

گرچه غم بد پیش ازین با غمگساران سهل بود

این زمان غم شد فزون کان غمگساران رفته اند

هست دوری کز ظریفان هیچ کس نامد پدید

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » شکوائیه » شمارهٔ ۲۴

 

آن عزیزانی که با ما جام و ساغر داشتند

مهر ما از یکدلی با جان برابر داشتند

از بر ما وقت عشرت جام نوشین خواستند

وز پی ما روز کینه تیغ و خنجر داشتند

روز ما از خوشدلی چون مهر و ماه افروختند

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » شکوائیه » شمارهٔ ۲۸

 

نیک رنجورم ز رنج آتش فشان فراق

سخت خاطر خسته ام از دست دستان فراق

نیست روزی تا ز فرقت بر دل ما نیست غم

آنچ ما را هست بر دل باد بر جان فراق

درد بی درمان فراق آمد وزین معلوم نیست

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » شکوائیه » شمارهٔ ۳۸

 

گر به عالم درد فرقت را همی درمان بدی

آنچه دشوارست بر ما از فراق آسان بدی

بیشتر دلها تواند خورد اندوه فراق

راحتی بودی اگر دلها همه یکسان بدی

ور نبودی تلخی فرقت پس از روز وصال

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 
 
۱
۲
sunny dark_mode