گنجور

 
مجیرالدین بیلقانی

این خسیسان کز طمع طفل سخن می پرورند

سربسر ابلیس طبع اند ار چه آدم پیکرند

همچو بیژن در بن چاه ضلالت مانده اند

گرچه در پرویزن ایام چون خس بر سرند

در فریب عامه همچون صبح کاذب چابک اند

لیک همچون صبح صادق ستر خاصان می درند

موش مقلوبند و هرجا کز پلنگ روز و شب

بر دلی زخمی رسد خاکی بر آنجا گسترند

همچو اشترشان سزای گه کشی دان در هنر

وآن مبین کایشان چو راه کهکشان در زیورند

شیشه سان بر سنگ از آن زد گنبد نارنج رنگ

کز نسب چون شیشه روشن روی و تاری گوهرند

آهنین دارند رخ چون آینه زانک از تری

زیر این هفت آینه جز خویشتن را ننگرند

آستین در رشک من تر کرده اند از اشگ چشم

تا ز لوح خاطرم نقش معانی بسترند

طبع من کانست و دل دریا و این بی دولتان

چون کف دریا همه تر دامن و خس پرورند

شیر سگ خوردند و با من روبهی زان می کنند

زآتش طبعم گریزند ار همه شیر نرند

در جدل شیرند وین خوشتر که چون گاو ابلهند

در هنر گاوند وین بتر که چون شیرابخرند

همجو مورند از پی خونم میان بر بسته باز

ریزه های خوان طبع من چو موران می برند

عودشان بیدست ازیشان دود برخیزد نه بوی

تا بر آتش مانده زین سیماب گون نه مجمرند

راوق صرف صفا من خوردم اندر جام جم

وین حریفان بین که از جان در دراوق می خورند

باد ریسه ست آسمان در همت من، وین خسان

همچو دوک از حرص یعنی ریسمان در حنجرند

روزم از دیدارشان چون چشم آهو گشت از آنک

من چو مسجد پاک و ایشان همچو سگ بد محضرند

لعبت آسا از برون خوب از درون سو مرده اند

لاجرم تصحیف لعبت را چو شیطان در خورند

گر قصب پیچند می شاید که مصری مذهبند

ور قبا بندند می زیبد که ترکی مخبرند

آب در سنگم از آن روشن دلم و ایشان همه

سنگ در آیند از آن هم خشک خاطر هم ترند

غم غرابند ار چه سرتاسر بیان چون بلبل اند

هم غلامند ار چه لب تا لب زبان چون خنجرند

همچو کرم پیله زاطلس چشم و ابرو کرده اند

لیک در چشم خرد چون چین ابرو منکرند

مغزشان در کاسه سر آتش شهوت بسوخت

کز پی آب سکره تر صفت چون ساغرند

راست خواهی جمله کژگویان اعور خاطرند

نیک پرسی جمله بدفعلان خنثی منظرند

دخلشان همچون چراغ از سوی پس بد پیش ازین

وین عجبتر کاین زمان چون شمع صاحب افسرند

طشت زرینشان وبال جان ایشان دان از آنک

شمع را هر لحظه سر در طشت زرین می برند

نعلشان در آتشست از نظم سحرآسای من

هر زمان چون نعل از آن در چارمیخ دیگرند

دست دل را دسته های نستر آمد شعر من

وین دغل بازان دین بازوی جان را نشترند

زآدمیشان نشمرد عقل ار چه در جمعند از آنک

صفر بنگارند در اعداد لیکن نشمرند

نقش ایشان نقش گرمابه است و می دان کز جهان

با زنی چشم و جسم الا جنب در نگذرند

دین ابراهیمشان در دیده مسمارست از آنک

هم دروگر هم دروع آور بسان آزرند

تیر من آه سحرگاهست و تیغ من زبان

بشکنم صفشان به تیر و تیغ اگر صد لشکرند

ملک جم در ظلمت دلشان بکف شد لاجرم

چشمه جان را نه خضر ندای عجب اسکندرند!

ماده اند از از روی معنی لیک هنگام سخن

طبعشان معنی نزاید زانکه از صورت نرند

بهر دق مصریند اندر تب دق لاجرم

لب کبود و دیده تر چون نیل و چون نیلوفرند

کیمیای خاطرم خاک سخن را کرد زر

وین خران چون صورت گچ مرده یک جو زرند

سکه شان برد آسمان تا همچو زر شش سری

همدم جوقی همه مردار مردم پیکرند

دست دست تست با مشتی دغاهان ای مجیر!

داوشان در کن که با زحمت همه در ششدرند

در جهان امروز صاحب ذوق و معنی طبع تست

وین که خصمانند دعوی دار یا دعوت گرند

بر تو صد دشمن به یک جو تا تو در صف سخن

عیسی وقتی و ایشان سر به سر کون خرند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode