گنجور

 
مجیرالدین بیلقانی

نیک رنجورم ز رنج آتش فشان فراق

سخت خاطر خسته ام از دست دستان فراق

نیست روزی تا ز فرقت بر دل ما نیست غم

آنچ ما را هست بر دل باد بر جان فراق

درد بی درمان فراق آمد وزین معلوم نیست

هیچ صاحب درد را فی الجمله درمان فراق

خلق سرگردان بود چون گوی تا دور فلک

گوی غم باشد درافگنده به میدان فراق

نیست شفقت با فراق البته گویی زآسمان

آیت شفقت نیامد هیچ در شان فراق

میزبانی بس ترش روی آمد الحق زانکه نیست

لقمه ای جز استخوان غصه بر خوان فراق

نیک بخت و روز به آن کس بود کز آسمان

بر نیاید نام او روزی ز دیوان فراق

اتفاق است اینک گر صد ره بجویند از قیاس

گوهری بیرون نیاید جز غم از کان فراق

یارب آخر چند خواهد کرد جور روزگار؟

بر دل خلق جهان این تیرباران فراق

کی بود گویی که بینم من ز دوران فلک؟

چون فراغت از جهان گم گشته دوران فراق

نقدهای عیش را یک یک جدا بر سخته ام

کمتر از کم باز می‌خواند به دیوان فراق