گنجور

 
مجیرالدین بیلقانی

کار عالم نیک دیدم هیچ بر بنیاد نیست

بر دل خاصان ز عالم جز غم و بیداد نیست

داده ام انصاف و شد معلوم من کاندر جهان

هیچ کس را خاطری از بند غم آزاد نیست

من که از من عالمی شادند چون می بنگرم

طبع من یک ساعت از گردون گردان شاد نیست

آنچنان از خوش دلی دورم که اندیشم که من

خوش دل و آسودکی بودم مرا بر یاد نیست؟

خانه گل گرچه آبادست ما را زان چه سود؟

چون زمانی حجره دل از طرب آباد نیست

زیر دست رنج عالم نیست الا طبع ما

پای مال عشق شیرین جز دل فرهاد نیست

غصه ده تو گشت آخر چند بر تابد دلی

گرچه دل سختی کش است از سنگ وز پولاد نیست

عمر را لذت مدان چون از طرب بویی نماند

دجله بی حاصل شمر چون طرفه بغداد نیست

داد انده داده ایم اکنون دم از شادی زنیم

زانکه در غم دم زدن هر ساعتی از داد نیست

در جوانی تازه بودن واجب است از بهر آنک

آدمی خس تر ز سرو و کمتر از شمشاد نیست

هم به جام باده باید جست ازین وحشت امان

زانکه عمر آدمی بی باده الا باد نیست

دل به وصل لعبت نوشاد خوش دارم از آنک

شادی دل جز به وصل لعبت نوشاد نیست

عیش ها دیدیم زیر هفت گردون بر مراد

هم دگر بینیم کاخر عمر ما هفتاد نیست