گنجور

 
مجیرالدین بیلقانی

مژده ای دل هان که ما را مژده جان آمدست

وز نسیم صبح بوی زلف جانان آمدست

تن مزن ای دل! بزن دستی و جان را برفشان

زانکه این خوش مژده در دل از ره جان آمدست

نیم شبخیزان دولت جوی را اندر مشام

بوی اقبال از دم صبح درفشان آمدست

چشم روشن گشته اند الحق عزیزان جهان

زین نسیم خوش که از یوسف به کنعان آمدست

از ندای ابشروا گویان به پیروز اختری

زخمها در زخم این پیروزه پنگان آمدست

وز فغان بانگ گردون بر صلای جان فشان

عیسی اندر حجره گردون به افغان آمدست

لب چو جام پر شکر خندست عالم را از آنک

خاتم گم گشته با دست سلیمان آمدست

این سعادت بین که مهد کبریای احمدی

پیش بو ایوب انصاری به مهمان آمدست

آیت انی انا الله دان که از طور جلال

سوی گوش محرم موسی عمران آمدست

هین که باز از بهر دفع فتنه افراسیاب

روستم بر پشت رخش از زاولستان آمدست

از کبوتر خانه های مرغ عرش نامه بر

این بشارت نامه در پر بسته پنهان آمدست

یارب این سورست یا صور دوم کز یک دمش

رفتگان را قوت جان در تن آسان آمدست

آسمان جان بر طبق بنهاده یعنی آفتاب

زین طرب در خاک همچون سایه گردان آمدست

این همه رمز و اشارت هیچ می دانی که چیست؟

یا چه فیض است این که از انجم در ارکان آمدست؟

شاه مغرب را که در مشرق امان از عدل اوست

شهریاری در وجود از لطف یزدان آمدست

کرد سعدان فلک در طالع خوبش قران

لاجرم صاحب قران از فر سعدان آمدست

چرخ یکتا کرده بد دل بر امید دایگیش

بر سر گهواره خاکی دو تا زان آمدست

او ز سه شاه از اتابک در جهانداری و قدر

همچو زال از سام و چون سام از نریمان آمدست

پرتو از خورشید و نور از ماه و باران از سحاب

گل ز گلبن در ز دریا گوهر از کان آمدست

شیر پستان، آب حیوان گشت و او خضر دوم

شیر بین کاب حیاتش شیر پستان آمدست

از خم مهدش خم ایوان کسری رشگ برد

کین خم اندر قدر به زان شکل ایوان آمدست

ملک ایران با فلک پهلو باید بی خلاف

زین خلف کاکنون ز پشت شاه ایران آمدست

چون پدر شاهست و عم سلطان و جد سلطان نشان

شاید او سلطان نشان و شاه سلطان آمدست

همچو عیسی وقت طفلی شد طفیل قدر او

از جلالت هر چه آن در حد امکان آمدست

شاه محمود محمد خواندش گردون از آنک

همچو محمود از سر تیغ آتش افشان آمدست

ای جهانبخشی که هر دم تحفه ایام تو

فتح دیگرگون و اقبال دگرسان آمدست

کشت خشک مکرمت را اندرین آخر زمان

فیض انعام تو در خور تر ز باران آمدست

در صف مردی لوای نصرت آرای ترا

سورت نصر من الله جمله درشان آمدست

آنچنان در خون خصمت شد جهان کز بهر او

غنچه در بستان چو خون آلوده پیکان آمدست

چون تو بر یکران خود جولان نمایی در مصاف

در حمل خورشید پنداری خرامان آمدست

اسب همت را عنای ار تنگ گیری تو رواست

زانک پیش تو جهان بس تنگ میدان آمدست

کارساز عالمی امروز در دوران تست

خوشتر از خوش هر چه آن در تحت دوران آمدست

تیغ یک زخمت که او را هست دندان در شکم

خصم را الحق حریف آب دندان آمدست

دولتت در پای در بخش است، وز دوران چرخ

او به پایان آید از دریا به پایان آمدست

گر سکندر خوانمت حق با منست از بهر آنک

تیغ تو سدی میان کفر و ایمان آمدست

مؤمن از تست ایمن و ترساست ترسان لاجرم

در حریم ترس تو ترسا مسلمان آمدست

همتت جایی رسید ای شاه کاندر جنب او

نه فلک با طول و عرضش ده یک آن آمدست

دوش با دل گفتم این شهزاده از روی خرد

چون پدر فرمانده ایران و توران آمدست

دل مرا گفت این قدر می دان که از قرآن مجد

لفظ انی جاعل در شأن ایشان آمدست

عدل کسری ظلم حجاج است در عهد تو زانک

پیش عدلت عدل کسری عین عدوان آمدست

آسمان عمر پیما از نهیب تیغ تو

با تو از بهر امان در عهد و پیمان آمدست

چون کف راد است گر کان رفته شد گو رفته باش

خاک بر سر شعر را جایی که قرآن آمدست

تا کند هنگام بزمت پیش تو بازیگری

ماه مار افسا و گردون کاسه گردان آمدست

حافظ ملک عراقی و اتابک تاج بخش

قتلغ اینانج از پی ملک خراسان آمدست

شاد باش ای شیر شیرآشام و طفل روزبه

کاسمان با فر او طفل دبستان آمدست

مردم چشم است و چشم عالمی روشن بدوست

لاجرم با چشمه خورشید یکسان آمدست

او هنوز اندر میان مهد و خیل جاه او

برتر از ایوان چرخ و اوج کیوان آمدست

ای بسا رخنه که از میلاد عمر افزای او

در لوای ایلک و قدر قدر خان آمدست

هست در بستان دولت سدره و طوبی ملک

گرچه باغ روح را چون شاخ ریحان آمدست