گنجور

 
مجیرالدین بیلقانی

تا تو از هستی خود، خود را نگردانی جدا

هودج جان چون نهی در بارگاه کبریا

درکش انگشت از نمکدان جهان تا چون نمک

کم شوی از پختگان آتش وحدت جدا

کاسه ها کرده ست بر خوان امید اما تهیست

هست از کاسه تهی امید خوش خوردن خطا

زرد و لاغر شو چو ابریشم مگر چون کرم قز

پر بر آری زود چون زین خاکدان گردی رها

آنچه داری از جهان آن خونبهای تست و بس

گر خورد خونت سزد کز پیش دادت خونبها

از فنای خاک حاصل جز فنا چیزی مدان

خود فنا اندر نبشتن هست هم شکل فنا

آب رویت رفت بر باد ای عفاک الله چو عمر

تا تو همچون چوب کشتی سیر باشی ناشتا

با قناعت چون نشینی بر سر خوان خسان؟

پیش عیسی چون خری از ره نشینان توتیا؟

با هوی گر پرسی از من بر زمینت جای نیست

زین هوا برخیز و همچون ذره بنشین بر هوا

کعبتین جان به عالم واخر از گردون که هست

عمر تو بد باز و نرد آشفته و گردون دغا

گل مجوی از خار در صحرای عالم زانکه تو

خاک یابی آرد چون از خشت سازی آسیا

تا شما باشید کژ گوی و ترازو راست گو

آبنوسین خانه او دارد چنارین در شما

گنج و اژدرها بهم باشند زان شد نفس دو

از ره نقش آدمی وز روی معنی اژدها

مرگ دلها در جهان افتاد رحلت جوی هین!

کز طریق شرع واجب گشت رحلت از وبا

در جهان بی غم نبینی دل که در دست رباب

گردن خود بی رسن هرگز نبیند گردنا

عهد خاک ار بود وقتی استوار امروز نیست

وین سخن نابوده دان چون نیست اندر عهد ما

راستی از دانه دل جوی کو چون نقطه یی است

بهر آن کز نقطه خط می خیزد از خط استوا

دل چو از عشق جهان بگریست نشکیبد ز حرص

کودک اندر صرع چون خندید نپذیرد دوا

سایه سیمرغ جوی و از وفا یک جو مجوی

کز جهان سیمرغ ازان گم گشت تا یابد وفا

جهد کن تا همدم کروبیان گردی چو عقل

تا شوی زین همدمی با سر حق هم آشنا

بد بود انصاف چون اغیار دارد ملک دل

رد بود سیماب چون خورشید سازد کیمیا

مرد معنی شو نه مرد صورت ایرا در نهاد

دارد از الوان سیاهی مشک و سبزی گندنا

ماجرا طوطی نکوتر بر زبان راند ز کبک

گرچه دایم کبک در خرقه ست و طوطی در قبا

جان بده درپای شرع و پایه عرش آن تست

چیست عرش ای ساده جز مقلوب شرع مصطفا

سید آدم خلیفت، امی عالم نهاد

مکی خورشید طلعت، عالم گردون سخا

آن زبد بیگانه همچون قرص خورشید از سکون

وآن به خوبی خویش همچون آب حیوان از بقا

زآفرینش مبتدا و آخر او دان بهر آنک

در عمل بود آخر و در علم باری مبتدا

کرده تأیید ازل از آستینش آب خور

ساخته روح القدس از آستانش تکیه جا

گشته آنجا کز حمیت شد سخن بر لعل اوی

زرد روی از هیبتش شیر فلک چون کهربا

سدره مفرد بود تا این منتهی بر وی رسید

لطف حق بر فرق او تاجی نهاد از منتها

خواجه روحانیان کرده شب معراج او

چشم ابلق شکل را از گرد خنگش توتیا

علم او چون سر قرآن با حقیقت ها قرین

نفس او چون عقل کلی از نقیضتها جدا

پیش شرعش زهره بربط در اثیر انداخته

بینوایان فلک را کرده محروم از نوا

کوه ایمان بود وز خود یک نفس نگشاد از آنک

بود از روح القدس آواز و ز احمد صدا

چون ندای ارکعوا افکند در گوش جهان

ماند گردون تا قیامت در یکی رکعت دو تا

قاب قوسین از بها و فر او خورشید پاش

مشتری در قوس عاجز مانده زان فر و بها

رسته در باغ جهان از وی گیاه مردمی

گشته بی جان و روان مداح او مردم گیا

پیشوا بد گرچه بد پس روز حق چون بازگشت

پس رو اندر بازگشتن گردد آری پیشوا

بر گشاده صد هزاران دیده از بهر لقاش

پرده صبح قیامت گنبد نیلی و طا

سایه بر عالم نیفگند از برای آنکه بود

او ز عالم خالی و عالم ز شرع او ملا

بی دم او کار سنت همچو بی معنی سخن

بی کف او تیغ دعوت همچو بی موسی عصا

سیزده بفزود بر پنجاه عمرش تا نکرد

پیک حضرت پیش او صد و چارده سوره ادا

جاهدواالکفار گردش غرقه در دریای خوف

ما علیک الا البلاغش داده توقیع رجا

او ز عالم بود و بهتر بد ز عالم زآنکه مشگ

باشد از آهو و به ز آهو بود مشگ ختا

شد ز یک تأثیر سعدش زیر این هفت آینه

بهر پنج ارکان شرعش چار مفتی مقتدا

گشته هر یک از پی تقویم شرع احمدی

از دل روشن رصد ساز اندرین تاری فضا

هر یکی از صدق در صدر خلافت پیشرو

هر یکی از عدل بر اقلیم سنت پادشا

بوده با هم هر چهار از بهر حل و عقد شرع

در صفا اخوان و خصم اهل اخوان الصفا

در میانشان ماجراها رفته پیدا و نهان

لیک جز تمکین دین نابوده اصل ماجرا

هر که زیشان یک سخن گفت آن سخن بشنیده بود

او ز احمد، احمد از جبریل و جبریل از خدا

ای ز بوی رحمتت دلهای درویشان قوی

وی ز صدق وعده ات غمهای مشتاقان هبا

لطف تست آنجا که دل زنگار گیرد رنگ بر

فضل تست آنجا که غم آهن شود آهن ربا

از تو جانها روی شسته همچو از باران سمن

بی تو دلها گشته محکم همچو زوبینی گیا

هیچ کس وز هیچ کس کمتر دو جو یعنی مجیر

مانده چون سرگشتگان در بحر حیرت مبتلا

یا به دست قهر قدرت رشته جانش ببر

یا به دستش ده ز روی فضل سر رشته رضا

در تو زد دست از جهان یارب تو دارش بهر آن

کز در تو یک بدی را هست صد نیکی جزا

زین دعا هر چند درگاه ترا زحمت بود

از تو جز رحمت چه آید وز ضعیفان جز دعا