فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۹
مگو ز عقل که دام فریب خودراییست
مبین به علم که آیینة خودآراییست
کسی که بادة تحقیق خورده میداند
که اعتراف به جهل از کمال داناییست
جهان ز حیرت حسن تو نقش دیوارست
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۴
چه شد که عشوه دگر مست خویشتنداریست
کرشمه صید فریبی نگاه پرکاریست
بلا به چین سر زلف غمزه زندانیست
اجل به سایة مژگان ناز زنهاریست
مدار ناله به مرغولههای زنجیرست
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۷
به فکر کار نیفتاده روزگار گذشت
کنون چه کار کند کس که وقت کار گذشت
غبار راهِ سواری شدم ولی از ضعف
چو گرد تا ز زمین خاستم سوار گذشت
ز بیم هجر ندیدیم ذوق وصل، افسوس
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۳
غمت به سینه مرا جای مدّعا نگذاشت
به حسرت دگرم حسرت تو وانگذاشت
نداشتم سر و برگ کرشمههای طبیب
خوشم که عشق تو درد مرا دوا نگذاشت
گلی به سر نزدم هرگز از وصال تو لیک
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۴
کسی ز ننگ به من گرچه روبهرو نگذاشت
خوشم که دست سبو دست من فرو نگذاشت
خوشم که آینه هر چند کرد بیرویی
نقاب جانب روی ترا فرو نگذاشت
ز زخمهای تن خسته خون دل همه رفت
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۷
رسید موسم نوروز و روزگار شکفت
ز خندة گل شادی دل بهار شکفت
چه باده ساقی نیسان به جام گلشن ریخت!
که گل به روی گلش همچو روی یار شکفت
تبسّم که به داغ جگر نمکریز است؟
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۰
گهی ملال مّورث گهی غم ورّاث
قیاس کن که ازینها چه میبری میراث
همیشه صرف کنی عمر در اثاثالبیت
چرا به خانة دین تو نیست هیچ اثاث؟
ترا نشاط و مرا رنج و غیر را حسرت
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۷
گهی کلاه نهی بر سر و گه افسر کج
تمام کار تو چون فطرت تو کج در کج
به عقل خویش مکن اعتماد در ره دین
که راه پرخطر افتاده است و رهبر کج
مجو وصال جوانان کنون که پیر شدی
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۰
شتاب شام سیهچرده و صباح صبیح
بدین درنگِ تو دارد کنایههای صریح
لغتشناس صحاح زبان حال نیی
و گرنه سوسنِ خاموش قایلیست فصیح
بلند جامة اقبال و پست قامت عمر
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۱
وزید بر سر زلف کجت صبا گستاخ
مکن چنین به خود این هرزهگرد را گستاخ
چو با خیال تو بزمی کنم به خلوت دل
نفس به سینه نیارد نهاد پا گستاخ
شهید زهر نگاهی شدم بگو زنهار
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۰
کجا چو تیغکشی در میان سپر گنجد!
ترا به کشتن عشّاق کاش سر گنجد
چه غم ز تنگدلیهای من محبَّت را
به ظرف تنگتر این باده بیشتر گنجد
میان شعله و پروانه این مسافت نیست
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۱
سخن ز تنگیت اندر دهن نمیگنجد
درین دقیقه کسی را سخن نمیگنجد
به ذوق نسبت لعل لب تو غنچه به باغ
چنان شکفت، که در پیرهن نمیگنجد
سری به انجمنت نیست همچو شمع، بلی
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۴
به گلشن چون روی مرغ از نوا خاموش میگردد
تو چون حرفی زنی گل پای تا سر گوش میگردد
اگر دیرآشنا باشد دلت، شادم که هر سنگی
که دیر آتش پذیرد دیر هم خاموش میگردد
گمان دارم که با گل هست بوی نازنین من
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۵
دل مسیح ز دردم شکسته میگردد
طبیب بر سر من زود خسته میگردد
چه نازک است دل توبهام که بیتکلیف
به یک تبسّم ساغر شکسته میگردد
به چشمهساز نصیبم اگر دهند آبی
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۱
کسی که صبر به جنگ عتاب میآرد
کتان به عربدة ماهتاب میآرد
اگر دلی چو خمت نیست سر به خشت مزن
فراخ حوصله تاب شراب میآرد
مراست بخت سیه کاسهای که همچو حباب
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۰
در آستین مژهام طرح گلستان دارد
به شاخ نالة من بلبل آشیان دارد
به نیّت سگ آن کو تنم به خود بالید
چه همت است که این مشت استخوان دارد!
نگاه یار بر انداخت خانهها و کنون
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۴
به گوشه چشم سیاهت نگه به من دارد
سیاه مست ندانم دگر چه فن دارد!
به هدیه جان دهم از بهر بوسهای و هنو
درین معامله لعل لبت سخن دارد
تویی که جای به یک دل نمیکنی ورنه
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۷
مگر دلِ به غم عشق بستهای دارد
که آفتاب تو رنگ شکستهای دارد!
مگو که هیچ ندارد نظر فکندة عشق
دل شکستهای و جان خستهای دارد
قیاس حال دل من کسی تواند کرد
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۶
کسی ز کوی تو تا چند حبیب چاک برد!
دل آرد و چو برد جان دردناک برد!
به چشم پاک توان دید روی جانان را
که دایم آینه فیض از نگاه پاک برد
به آرزوی تو هر روز آفتاب برآید
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۱
نماز شام چنان نشئة میش گل کرد
که آفتاب ز بدمستیش تنزل کرد
نسیم زلف تو زد بر دماغ او هر گاه
صبا به عهد تو میل شمیم سنبل کرد
مگر به باغ تو بودی که امشب از بلبل
[...]