گنجور

 
فیاض لاهیجی

غمت به سینه مرا جای مدّعا نگذاشت

به حسرت دگرم حسرت تو وانگذاشت

نداشتم سر و برگ کرشمه‌های طبیب

خوشم که عشق تو درد مرا دوا نگذاشت

گلی به سر نزدم هرگز از وصال تو لیک

ره تو حسرت خاری مرا به پا نگذاشت

ز درد دل گرة شکوة تو چون تبخال

هزار ره به لب آوردم و حیا نگذاشت

مرا به تهمت هستی نگاهش از غیرت

چنان بسوخت که خاکسترم به جا نگذاشت

مرا به غیرتِ بیگانه خوی من رشک است

که تا به داغ دل خویشم آشنا نگذاشت

چنان به کشتن ما برفروخت رخ فیّاض

که رنگ بر رخ صبر و شکیب ما نگذاشت