گنجور

 
فیاض لاهیجی

به فکر کار نیفتاده روزگار گذشت

کنون چه کار کند کس که وقت کار گذشت

غبار راهِ سواری شدم ولی از ضعف

چو گرد تا ز زمین خاستم سوار گذشت

ز بیم هجر ندیدیم ذوق وصل، افسوس

که عمر نشئة ما در غم خمار گذشت

تمام عرصة دل پر ز گرد اغیارست

عجب عجب که توانیم ازین غبار گذشت!

ز جست‌جو ننشینیم تا نفس باقی‌ست

توان به گرد رسیدن اگر سوار گذشت

هزار عقده ز بیم شکفتگی داریم

سری ز جیب برآریم اگر بهار گذشت

به کم عیاری خود دل نهاده شو فیّاض

که نقد عمرِ ترا کار از عیار گذشت