گنجور

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۵۹

 

سوی من بین که ز هجرت به گداز آمده‌ام

روی بنمای که پیشت به نیاز آمده‌ام

به سر زلف درازت کششی داشتمی

زان کشش به شب‌های دراز آمده‌ام

از تو رفتم، چه کنم صبر چو نتوانستم

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۶۰

 

بی تو امید ندارم که زمانی بزیم

سهل آنست که تا چند به جانی بزیم

رخصت زیستنم نیست ز چشم تو، ولی

گر دهد غمزه شوخ تو امانی، بزیم

چو دهان تو یقین نیست، رها کن بازی

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۶۱

 

بخت برگشت ز من تا تو برفتی ز برم

کی بود باز که چون بخت در آیی ز درم؟

گفتم احوال دل خویش بگویم به کسی

لیکن از بی خبری رفت به عالم خبرم

پیش از این یک نفسم بی تو نمی رفت بسر

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۶۲

 

من و گنج غم و در سینه همان سیم تنم

چه کنم؟ دل نگشاید به بهار و چمنم

چون دلم زمزمه شوق برآرد هر صبح

از سر حال به رقص آیم و چرخی بزنم

عاشقیم که گر آواز دهی جان مرا

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۶۳

 

خرم آن روز که من آن رخ زیبا بینم

او کند ناز و من از دور تماشا بینم

دوش مه دیدم و گفتم که ترا می ماند

زهره ام نیست ازین شرم که بالا بینم

لشکر جانش که پیراهن دلها گویی

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۶۴

 

یارب، آن روز بیابم که جمالت بینم

چند بر یاد جمالت به خیالت بینم

شاه حسنی و سپاه تو بلا و فتنه

جان کشم پیش و بدان جاه و جلالت بینم

چون بگنجم به دو لب بس بودم کاین تن خویش

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۶۵

 

حال خود باز بر آیین دگر می بینم

باز کار دل خود زیر و زبر می بینم

مبرید از پی من رنج که من روز به روز

روزگار دل شوریده بتر می بینم

آن پسر نازکنان می رود اندر ره من

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۶۶

 

می گذشتی و به سویت نگران می دیدم

زار می مردم و در رفتن جان می دیدم

همچو دزدی که به کالای کسان می نگرد

جان به کف کرده در آن روی نهان می دیدم

از دل گمشده سر رشته همی جستم باز

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۶۷

 

مدتی شد که نظر بر رخ یاری دارم

بلبلم، این همه افغان ز بهاری دارم

نازنینی ست که بهرش دل و دین می بازم

خوبرویی ست که با او سرو کاری دارم

مست دلدارم اگر می نبود، ورنه از آنک

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۶۸

 

گر چه از عقل و دیده و جان برخیزم

حاش لله که ز سودای فلان برخیزم

یک زمان پیش من، ای جان و جهانم، بنشین

تا بدان خوشدلی از جان و جهان برخیزم

گفتیم یا ز من و یا ز سر جان برخیز

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۶۹

 

کس بدین روز مبادا که من بد روزم

کس بدین گونه مسوزاد که من می سوزم

دین نمانده ست که تا نامه عصمت خوانم

دل نمانده ست که تا تخته صبر آموزم

شبی بسی رفته به بیداری و آن بخت نبود

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۷۰

 

دل آواره به جایی ست که من می دانم

جان گرفتار هوایی ست که من می دانم

بوی خون دل و مشک سر زلفیم رسید

مگر این باد زجایی ست که من می دانم؟

سبزه بر خاک شهیدانش، دلا، خوار مبین

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۷۱

 

دل صد پاره که صد جا گرهش بر بستم

نقد عشقی است که در هر گرهی در بستم

جز به خون جگر این چشم گهی بسته نشد

حاصل این بود که من از دل خود بربستم

دلم از خوی بد خویش به زنجیر افتاد

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۸۷

 

دوستان در ره دل سنگ گران است تنم

چه کنم تا ز ره این سنگ به یک سو فگنم؟

گل باغ فلکم، آمده بر گلشن خاک

بر درم جامه چو بادی بوزد زان چمنم

بلبل جان به هوایی چمن خویش بسوخت

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۸۹

 

چون ز تو می نتوانم که شکیبا باشم

چه غمت دارد بگذار که رسوا باشم

در فراق تو که داند که کجا خاک شوم؟

بخت آن کو که من اندر ته آن پا باشم؟

شب ندانم ز پی دیدن او چون گذرد

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۹۸

 

ابر می بارد و من بار سفر می بندم

چشم می گرید و من از تو نظر می بندم

چشم گریان به لبش داشته، یعنی در راه

بر سر آب روان پل ز شکر می بندم

جان گسسته ست گره می زنمش از گریه

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۰۳

 

از پس عمر شبی هم نفس یار شدم

خواب بود آن همه گویی تو، چو بیدار شدم

وقتی آن چشمه خورشید بدین سوی نتافت

گر چه در کوی غمش سایه دیوار شدم

موی گشتم ز غم و بار اجل می بندم

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۰۸

 

چه کنم کز دل من آن صنم آید بیرون

با دل از سلسله خم به خم آید بیرون

آخر، ای آه درون مانده، دمی بیرون رو

مگر از دل قدری دود غم آید بیرون

مژه تست چو پیکان کج اندر جگرم

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۱۵

 

دل گمگشته به بازار خریدن نتوان

ور دهد لابه، چو تو یار خریدن نتوان

عشوه می ده که خریدار به جانم تا آنک

این متاعی ست که بسیار خریدن نتوان

مردمی کن قدری، چند درشتی و جفا؟

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۱۸

 

یک دگر خلق به سودای دل و جان گفتن

من و سودا و همه شب غم پنهان گفتن

پرسیم بر که شدی عاشق، والله بر تو

مختصر شد، هنری نیست فراوان گفتن

گفت تلخ از لب شیرین تو زهر است، دگر

[...]

امیرخسرو دهلوی
 
 
۱
۶
۷
۸
۹
۱۰
sunny dark_mode