گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

کس بدین روز مبادا که من بد روزم

کس بدین گونه مسوزاد که من می سوزم

دین نمانده ست که تا نامه عصمت خوانم

دل نمانده ست که تا تخته صبر آموزم

شبی بسی رفته به بیداری و آن بخت نبود

که دمد صبح مرادی ز رخت یک روزم

آخر، ای چشمه خورشید، یکی رو بنمای

چند گه تا به سحر همچو چراغ افروزم

ترک قتال و مرا گریه و زاری بسیار

آن گناهست که بر وی نکند فیروزم

چند گویند که رسوا شدی از دامن چاک

چاک دل را چه کنم، گیر که دامن دوزم؟

غم نبود از دگران تا ره خسرو تو زدی

گشت معلوم حد طاقت خود امروزم

 
 
 
ناصر بخارایی

بر فلک شب همه شب دیده از آن می‌دوزم

که به مرغان سحر ناله همی‌آموزم

همچو شب تیره دلم وز اثر طالع بد

هیچ طالع نشود مهر جهان افروزم

می‌زنم چشم و ستاره ز نظر می‌بارم

[...]

غروی اصفهانی

لالۀ روی تو را شمع جهان افروزم

عشق می بازم و پروانه صفت می سوزم

نه در آن آینۀ حسن بگیرد آهم

نه دل نازل او را بگدازد سوزم

رشتۀ عمر توانم ز عمت تازه کنم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه