گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

دل آواره به جایی ست که من می دانم

جان گرفتار هوایی ست که من می دانم

بوی خون دل و مشک سر زلفیم رسید

مگر این باد زجایی ست که من می دانم؟

سبزه بر خاک شهیدانش، دلا، خوار مبین

زان که مهر گیایی ست که من می دانم

چشم و زلف و رخت، ار چه همه عشاق کش اند

لیکن این شکل بلایی ست که من می دانم

گفتی از تیغ سیاست کنم، این لطف بود

زان که هجر تو سزایی ست که من می دانم

عمر در کوی توام رفت و نگفتی روزی

کین همان کهنه گدایی ست که من می دانم

آنکه با خسرو گویی که وفا خواهم کرد

این هم، ای شوخ، جفایی ست که من می دانم