مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۱۶
چه نزدیک است جان تو به جانم
که هر چیزی که اندیشی بدانم
ضمیر همدگر دانند یاران
نباشم یار صادق گر ندانم
چو آب صاف باشد یار با یار
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۱۸
من آن ماهم که اندر لامکانم
مجو بیرون مرا در عین جانم
تو را هر کس به سوی خویش خواند
تو را من جز به سوی تو نخوانم
مرا هم تو به هر رنگی که خوانی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۱۹
بیا کامروز بیرون از جهانم
بیا کامروز من از خود نهانم
گرفتم دشنهای وز خود بریدم
نه آنِ خود نه آنِ دیگرانم
غلط کردم نبریدم من از خود
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۶۶
تا با تو قرین شدهست جانم
هر جا که روم به گلستانم
تا صورت تو قرین دل شد
بر خاک نیم بر آسمانم
گر سایه من در این جهان است
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۶۷
امروز مرا چه شد چه دانم
امروز من از سبک دلانم
در دیدهِ عقل بس مَکینم
در دیدهِ عشق بیمَکانم
افسوس که ساکن زمینم
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۶۸
ای جان لطیف و ای جهانم
از خواب گرانت برجهانم
بیشرم و حیا کنم تقاضا
دانی که غریم بیامانم
گر بر دل تو غبار بینم
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۱۵
من اگر دست زنانم نه من از دستْ زنانم
نه از اینم نه از آنم من از آن شهر کلانم
نه پی زمر و قمارم نه پی خمر و عقارم
نه خمیرم نه خمارم نه چنینم نه چنانم
من اگر مست و خرابم نه چو تو مست شرابم
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۱۶
ز یکی پسته دهانی صنمی بسته دهانم
چو برویید نباتش چو شکر بست زبانم
همه خوبی قمر او همه شادی است مگر او
که از او من تن خود را ز شکر بازندانم
تو چه پرسی که کدامی تو در این عشق چه نامی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۸۰
من اگر پرغم اگر شادانم
عاشق دولت آن سلطانم
تا که خاک قدمش تاج من است
اگرم تاج دهی نستانم
تا لب قند خوشش پندم داد
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۸۲
من اگر پرغم اگر خندانم
عاشق دولت آن سلطانم
هوس عشق ملک تاج من است
اگرم تاج دهی نستانم
رنگ شاخ گل او برگ من است
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۹۹
دل را ز من بپوشی یعنی که من ندانم
خط را کنی مسلسل یعنی که من نخوانم
بر تخته خیالات آن را نه من نبشتم
چون سر دل ندانم کاندر میان جانم
از آفتاب بیشم ذرات روح پیشم
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۴۰
خوشی خوشی تو ولی من هزار چندانم
به خواب دوش که را دیدهام نمیدانم
ز خوشدلی و طرب در جهان نمیگنجم
ولی ز چشم جهان همچو روح پنهانم
درخت اگر نبدی پا به گل مرا جستی
[...]
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲۵۷
شب گوید من انیس میخوارانم
صاحب جگر سوخته را من جانم
و آنها که ز عشقشان نصیبی نبود
هر شب ملکالموت در ایشانم
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۳۲۹
من بر سر کویت آستین گردانم
تو پنداری که من ترا میخوانم
نی نی رو رو که من ترا میدانم
خود رسم منست کاستین جنبانم
مولانا » دیوان شمس » ترجیعات » نوزدهم
ای خواب برو ز همدمانم
تا بیکس و ممتحن نمانم
چون دیک بر آتشم نشاندی
در دیک چه میپزی، چه دانم
یک لحظه که من سری بخارم
[...]
مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۳۹
شمعم که ز تست جانم ای جانانم
بی سوز تو زیست یک نفس نتوانم
گر باد وزد بر تو بمیرم در دم
ور دور شوی زمن برآید جانم
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۲
آن دوست که من دارم وآن یار که من دانم
شیرین دهنی دارد دور از لب و دندانم
بخت این نکند با من کآن شاخ صنوبر را
بنشینم و بنشانم گل بر سرش افشانم
ای روی دلآرایت مجموعهٔ زیبایی
[...]
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۳
آن نه روی است که من وصف جمالش دانم
این حدیث از دگری پرس که من حیرانم
همه بینند نه این صنع که من میبینم
همه خوانند نه این نقش که من میخوانم
آن عجب نیست که سرگشته بود طالب دوست
[...]
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۴
اگر دستم رسد روزی که انصاف از تو بستانم
قضای عهدِ ماضی را شبی دستی برافشانم
چنانت دوست میدارم که گر روزی فراق افتد
تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم
دلم صد بار میگوید که چشم از فتنه بر هم نِه
[...]
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۵
ای مرهم ریش و مونس جانم
چندین به مفارقت مرنجانم
ای راحت اندرون مجروحم
جمعیت خاطر پریشانم
گویند بدار دستش از دامن
[...]