گنجور

 
مولانا

من اگر پرغم اگر شادانم

عاشق دولت آن سلطانم

تا که خاک قدمش تاج من است

اگرم تاج دهی نستانم

تا لب قند خوشش پندم داد

قند روید بن هر دندانم

گلم ار چند که خارم در پاست

یوسفم گرچه در این زندانم

هر کی یعقوب من است او را من

مونس زاویه احزانم

در وصال شب او همچو نیم

قند می نوشم و در افغانم

پای من گرچه در این گل مانده‌ست

نه که من سرو چنین بستانم

ز جهان گر پنهانم چه عجب

که نهان باشد جان من جانم

گرچه پرخارم سر تا به قدم

کوری خار چو گل خندانم

بوده‌ام مؤمن توحید کنون

مؤمنان را پس از این ایمانم

سایه شخصم و اندازه او

قامتش چند بود چندانم

هر کی او سایه ندارد چو فلک

او بداند که ز خورشیدانم

قیمتم نبود هر چند زرم

که به بازار نیم در کانم

من درون دل این سنگ دلان

چون زر و خاک به کان یک سانم

چونک از کان جهان بازرهم

زان سوی کون و مکان من دانم