گنجور

 
مولانا

بیا کامروز بیرون از جهانم

بیا کامروز من از خود نهانم

گرفتم دشنه‌ای وز خود بریدم

نه آنِ خود نه آنِ دیگرانم

غلط کردم نبریدم من از خود

که این تدبیر بی‌من کرد جانم

ندانم کآتشِ دل بر چه سان است

که دیگر شکل می‌سوزد زبانم

به صد صورت بدیدم خویشتن را

به هر صورت همی‌گفتم من آنم

همی‌گفتم مرا صد صورت آمد

و یا صورت نی‌ام من بی‌نشانم

که صورت‌های دل چون میهمانند

که می‌آیند و من چون خانه بانم