گنجور

مجد همگر » دیوان اشعار » معمیات » شمارهٔ ۹

 

پنج سی عقد نام یار من است

همه در پنج حرف کرده قرار

اول ثالثش دو سی آمد

دوم و پنجمش دو سی انگار

اولش نصف ثالث آمد و باز

[...]

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » معمیات » شمارهٔ ۱۰

 

دلبری دارم و هر کس که بود همنامش

دولتی گردد و از بخت برآید کامش

پنج حرف است و شمارش صد و پنجاه بود

به حساب جمل ار جمع کنی ارقامش

چار از آن هست یکی جامه دیبای نفیس

[...]

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » معمیات » شمارهٔ ۱۱

 

فرموده اقتراحی صاحب علاءالدین

آنکو به کلک کار جهان را دهد نظام

آن نیک رای و رسم که رایش بود رهی

وان نیک بخت خواجه که بختش بود غلام

آنکش جهان جافی و ایام شد مطیع

[...]

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » معمیات » شمارهٔ ۱۲

 

ای داده روزگار درت را به طوع بوس

وی کرده کردگار ترا شاه راستین

شش حرف التماس من است از سخای تو

کامروز هفت عضو رهی شد بدان رهین

هر شش نشانده ام به دو مصراع در دست

[...]

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » معمیات » شمارهٔ ۱۳

 

ایا بلند منش صاحبی که دست قدر

ز بهر قدر تو بر آسمان زند خرگاه

ترا سپهر نهم کاطلسش همی خوانند

به جای آستر آمد برای خیمه جاه

طناب عمر تو چندان گشاده خواهد چرخ

[...]

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » معمیات » شمارهٔ ۱۴

 

چیست آن عاشقی به فرهنگی

سرگرفته فتاده چون سنگی

سینه پرجوش عشق شیرینی

لب پر از دود دل چو دلتنگی

در خوی سرد غرقه بی المی

[...]

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » اشعار متفرقه » شمارهٔ ۱

 

نه در فراق توام طاقت شکیبائیست

نه در وصال توام ایمنی ز شیدائیست

نه در وصال تو شادم نه در فراق صبور

چه طالع است مرا یارب این چه رسوائیست

مرا به عادت هر یار رنج دل منما

[...]

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » اشعار متفرقه » شمارهٔ ۲

 

مرا جان سوخت از غم ترا دامن نمی‌سوزد

مرا دل خون شد و یک دم دلت بر من نمی‌سوزد

ز آه آتشین من که تابش خرمن مه سوخت

جوی در تو نمی‌گیرد ترا دامن نمی‌سوزد

عجب حالی گر از دردم تن خارا نمی‌نالد

[...]

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » اشعار متفرقه » شمارهٔ ۳

 

که گفت پرده بر افکن ز روی مرد افکن

که شد بریده ترنج و کف جهان از زن

زبان یوسف اگر در نریختی به سخن

به لعل چشم زلیخا نگشتی آبستن

چه خار بود که در دامن دلی آویخت

[...]

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » اشعار متفرقه » شمارهٔ ۴

 

شب تا به سحر منم بدین درد

نالان نالان چو ناتوانان

گردان گردان به هر در و کوی

گویان گویان چو پاسبانان

فریاد ز محنت غریبان

[...]

مجد همگر
 

سعدی » مواعظ » مراثی » ذکر وفات امیرفخرالدین ابی‌بکر طاب ثراه

 

وجود عاریتی دل درو نشاید بست

همانکه مرهم جان بود دل به نیش بخست

اگر جواهر ارواح در کشاکش نزع

همی به عالم علوی رود ز عالم پست

بر آب دیدهٔ مهجور هم ملامت نیست

[...]

سعدی
 

سعدی » مواعظ » مراثی » در مرثیهٔ عز الدین احمد بن یوسف

 

دردی به دل رسید که آرام جان برفت

وان هر که در جهان به دریغ از جهان برفت

شاید که چشم چشمه بگرید به های‌های

بر بوستان که سرو بلند از میان برفت

بالا تمام کرده درخت بلند ناز

[...]

سعدی
 

سعدی » مواعظ » مراثی » در مرثیهٔ اتابک ابوبکر بن سعد زنگی

 

به اتّفاق، دگر دل به کَس نباید داد

زِ خستگی که درین نوبت اتّفاق افتاد

چو ماهِ دولتِ بوبَکرِ سَعد آفِل شد

طلوعِ اَخترِ سَعدَش هنوز جان می‌داد

امیدِ امن و سلامت، به گوشِ دل می‌گفت

[...]

سعدی
 

سعدی » مواعظ » مراثی » در مرثیهٔ سعد بن ابوبکر

 

به هیچ باغ نبود آن درخت مانندش

که تندباد اجل بی‌دریغ برکندش

به دوستی جهان بر که اعتماد کند؟

که شوخ دیده نظر با کسیست هر چندش

به لطف خویش خدایا روان او خوش دار

[...]

سعدی
 

سعدی » مواعظ » مراثی » در مرثیهٔ ابوبکر سعد بن زنگی

 

دل شکسته که مرهم نهد دگربارش؟

یتیم خسته که از پای برکند خارش؟

خدنگ درد فراق اندرون سینهٔ خلق

چنان نشست که در جان نشست سوفارش

چو مرغ کشته قلم سر بریده می‌گردد

[...]

سعدی
 

سعدی » مواعظ » مراثی » در زوال خلافت بنی‌عباس

 

آسمان را حق بود گر خون بگرید بر زمین

بر زوال ملک مستعصم امیرالمؤمنین

ای محمد گر قیامت می‌برآری سر ز خاک

سر برآور وین قیامت در میان خلق بین

نازنینان حرم را خون خلق بی‌دریغ

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » ملحقات و مفردات » شمارهٔ ۱

 

ز حد بگذشت مشتاقی و صبر اندر غمت یارا

به وصل خود دوایی کن دل دیوانه ما را

علاج درد مشتاقان طبیب عام نشناسد

مگر لیلی کند درمان غم مجنون شیدا را

گرت پروای غمگینان نخواهد بود و مسکینان

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » ملحقات و مفردات » شمارهٔ ۲

 

می‌ندانم چه کنم چاره من این دستان را

تا به دست آورم آن دلبر پردستان را

او به شمشیر جفا خون دلم می‌ریزد

تا به خون دل من رنگ کند دستان را

من بیچاره تهیدستم از آن می‌ترسم

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » ملحقات و مفردات » شمارهٔ ۳

 

ای مسلمانان فغان زان نرگس جادو فریب

کو به یک ره برد از من صبر و آرام و شکیب

رومیانه روی دارد زنگیانه زلف و خال

چون کمان چاچیان ابروی دارد پرعتیب

از عجایبهای عالم سی و دو چیز عجیب

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » ملحقات و مفردات » شمارهٔ ۴

 

قیامتست سفر کردن از دیار حبیب

مرا همیشه قضا را قیامتست نصیب

به ناز خفته چه داند که دردمند فراق

به شب چه می‌گذراند علی‌الخصوص غریب؟

به قهر می‌روم و نیست آن مجال که باز

[...]

سعدی
 
 
۱
۱۷۲
۱۷۳
۱۷۴
۱۷۵
۱۷۶
۷۷۰