گنجور

 
سعدی

وجود عاریتی دل درو نشاید بست

همانکه مرهم جان بود دل به نیش بخست

اگر جواهر ارواح در کشاکش نزع

همی به عالم علوی رود ز عالم پست

بر آب دیدهٔ مهجور هم ملامت نیست

که شوق می‌بستاند عنان عقل از دست

درخت سبز نمی‌بینی ای عجب در باغ

که چون فرو دود آبش چو شاخ تر بشکست

چگونه تلخ نباشد شب فراق کسی

که بامداد قیامت درو توان پیوست

جهان بر آب نهادست و زندگی بر باد

بر آب و باد کجا باشد اعتماد نشست؟

چو لشکری که به گوش آیدش ندای رحیل

که خیمه برکن و آخور هنوز خنگ نبست

کمان عمر چهل سالگی و پنجه را

به زور دست طبیعت شکسته گیر به شست

گر انگبین دهدت روزگار غره مباش

که باز در دهنت همچنان کند که کبست

خدای عزوجل قبض کرد بندهٔ خویش

تو نیز صبر کن ای بندهٔ خدای پرست

جهان سرای غرورست و دیو نفس و هوا

عفاالله آنکه سبکبار و بیگناه برست

رضا به حکم قضا گر دهیم و گر ندهیم

ازین کمند نشاید به شیرمردی رست

بنفشه‌وار نشستن چه سود سر در پیش

دریغ بیهده بردن بران دو نرگس مست

گر آفتاب فرو شد هنوز باکی نیست

تو را که سایهٔ بوبکر سعد زنگی هست