گنجور

 
مجد همگر

ایا بلند منش صاحبی که دست قدر

ز بهر قدر تو بر آسمان زند خرگاه

ترا سپهر نهم کاطلسش همی خوانند

به جای آستر آمد برای خیمه جاه

طناب عمر تو چندان گشاده خواهد چرخ

که دور دهر بود در جدار آن کوتاه

ستون خیمه قدرت چو برفرازد سر

فلک چو فلکه نماید گرش کنند نگاه

هر آنکه چاه کند در ره موافق تو

چو میخ خیمه به سر درفتد نخست به چاه

اگر ز رای تو یکذره سرکشد خورشید

شود ز عقده ادبار بخت روی سیاه

ضمیر تو که بدش اطلاع بر دل خصم

کند فروخته در تیره جانش نارالله

چنانکه بر دل دشمن وقوف می دارد

ز سر جان و دل دوست هم بود آگاه

ضمیر من ز فلک دوش آرزوئی خواست

چو شکل او به فضیلت چو هیاتش دلخواه

مرا به درگه تو خواجه رهنمونی کرد

که من غلامم و او خواجه هم زخواجه بخواه

ز لطف شامل توالتماس من چیزیست

که از دو نام دو چیز است رفته در افواه

نخست لفظش از اسماء دشمن تو یکیست

دوم مصحف آن کو خورد به جای گیاه

ز چند پاره بود لیک شخص او یک لخت

ز پنج حرف بود لیک وزن او پنجاه

نه صوفی است و چو صوفی همیشه صوف لباس

نه راکع است وچو راکع مدام پشت دو تاه

رود به راه سفر چهار سو چو پیکر نعش

گه نزول نماید بسان خرمن ماه

چو شد ز هیات نعشی به پیکر بدری

بنات چون ماه آنجا کنند خلوتگاه

عمود و زاویه بر پیکرش فراوان لیک

ز شکل خویش بگردد به جنبشی گه گاه

تنش عنای شکنجه برد نگفته دروغ

سرش مفارقت تن کشد نکرده گناه

سرش چو کاس چغانه تنش چو چنبر دف

ازان زنند چو سازش همیشه بر هر راه

مقیم را و مسافر گزیر نیست از او

چه در تموز و چه در دی چه زیر دست و چه شاه

ایا به مدح سزاوار مشمر این مدحم

برای جذب خسی همچو کهربا راکاه

غرض مدیح توام بود اندرین قطعه

وگرنه فارغم از برگ راه و ساز سپاه

همیشه خصم تو بادا چو التماس رهی

به ضرب و زخم و شکنجه اسیر و حال تباه