گنجور

 
مجد همگر

نه در فراق توام طاقت شکیبائیست

نه در وصال توام ایمنی ز شیدائیست

نه در وصال تو شادم نه در فراق صبور

چه طالع است مرا یارب این چه رسوائیست

مرا به عادت هر یار رنج دل منما

اگر چه عادت خوبان همیشه خودرائیست

 
 
 
سعدی

مرا از آن‌چه که بیرونِ شهر، صحرایی‌ست

قرینِ دوست به هرجا که هست خوش‌جایی‌ست

کسی که روی تو دیده‌ست از او عجب دارم

که باز در همه عمرش سرِ تماشایی‌ست

امیدِ وصل مدار و خیالِ دوست مبند

[...]

حکیم نزاری

شب فراق که را طاقت شکیبایی ست

عذاب مردم عاشق بلای تنهایی ست

در آمدیم ز پا ای فراق مردم خوار

به پنجه ی تو که را بازوی توانایی ست

غراق و ارمن و ایران به پا فرو کردم

[...]

قاسم انوار

ز بحر عشق تو هر قطره ای چو دریاییست

بکوی وصل تو هر پشه ای چو عنقاییست

هزار دیده کنم وام، اگر توانم کرد

که در جمال تو هر دیده را تماشاییست

دل مرا بهوای تو ذوق سربازیست

[...]

فیاض لاهیجی

مگو ز عقل که دام فریب خودرایی‌ست

مبین به علم که آیینة خودآرایی‌ست

کسی که بادة تحقیق خورده می‌داند

که اعتراف به جهل از کمال دانایی‌ست

جهان ز حیرت حسن تو نقش دیوارست

[...]

بیدل دهلوی

ز خویش‌ مگذر اگر جوهرت‌ شناسایی‌ ست

که خو‌‌دپرستی عالم‌، بهار یکتایی‌ست

نه‌ گلشنی‌ست به پیش نظر، نه دشت و نه در

بلندی مژه ا‌ت منظر خودآرایی‌ست

بهار رمز ازل تا چه وقت گیرد رنگ

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه