گنجور

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۲۴

 

آمد رسول عید و مه روزه نام او

فرخنده باد بر شه‌گیتی سلام او

سلطان جلال دولت باقی معز دین

شاهی‌ که هست دولت و دین زیر نام او

فال جهان خجسته شد و کار دین تمام

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۲۵

 

تا دین مصطفی است تو هستی قوام او

تا ملک پادشاست تو هستی نظام او

هرکس که او امام جهان است در علوم

چون بنگرم تویی به حقیقت امام او

بر فتح قادرست حسام خدایگان

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۲۶

 

ای روزگار ساخته آموزگار تو

روز جهان برآمده در روزگار تو

تو شهریار و خسرو خلق زمانه‌ای

واندر زمانه نیست کسی شهریار تو

کار زمانه ساخته کردی به عدل خویش

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۲۷

 

ای آسمان مُسَخّر حکمِ روانِ تو

کیوانِ پیر بندهٔ بخت جوان تو

خورشید عالمی که به‌ هنگام بزم و رزم

گه زین و گاه تخت بود آسمان تو

گر در زمان مهدی ایمن شود جهان

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۲۸

 

ای تخت و گاه پادشهی جایگاه تو

آراسته است مملکت از تخت و گاه تو

هستی ندیم شاهی و دولت ندیم تو

هستی پناه عالم و ایزد پناه تو

فخر همه شهانی و کس نیست فخر تو

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۲۹

 

ای چرخ پیر بندهٔ تدبیر و رای تو

ای اختران چرخ همه خاک پای تو

هرچند روشن‌اند و بلند آفتاب و ماه

دارند روشنی و بلندی ز رای تو

جز کردگار عالم و سلطان روزگار

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۳۰

 

ای صدر دین و نصرت دین در بقای تو

وی فخر ملک و رونق ملک از لقای تو

عید است و همچنانکه تو شادی به ‌روز عید

شادند ملک و دین به لقا و بقای تو

ای چون پدر همام و قلم در کفت همای

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۳۱

 

نوبهار و آفتابی ای مبارک پادشاه

نوبهار ملک و دین و آفتاب تخت و گاه

جز تو در عالم ندیدم نوبهاری با قبا

جز تو در گیتی ندیدم آفتابی با کلاه

دادْ دادن رسم توست و دادْدِه بِه شهریار

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۳۲

 

گشاده‌روی و میان بسته بامدادِ پگاه

فروگذشت به کویم بتی به روی چو ماه

اگر زمهر بود بامداد نور جهان

ز ماه بود مرا نور بامداد پگاه

مهی که بود به قد سرو دلبرانِ سرای

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۳۳

 

گرفت صدر وزارت جمال و حشمت و جاه

به دین و دانش و داد وزیر شاهنشاه

نظام دولت و صدر جهان موید ملک

عماد دین خداوند حق عبیدالله

بلند همت و کوتاه دست دستوری

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۳۴

 

صدهزاران سال میمون باد جشن مهرماه

بر شهنشاهی که دارد صدهزاران مهر وماه

بندگانش مهر و ماه اند وز فرخ طلعتش

روز ایشان هست فرخ‌تر ز جشن مهر ماه

یک تن است او از عدد وز نصرت و تایید هست

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۳۵

 

شاها به خدمت آمد فرخنده مهرگانی

وز فرخی و شادی آورد کاروانی

گر جشن مهرگان نیست امروز پس چه باشد

از عدل توست ما را امروز مهرگانی

دیدار توست ما را روشن چو آفتابی

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۳۶

 

فرخنده باد و میمون بر شاه عیدِ اَضحی

سلطان جلال دولت خسرو معزّ دنیی

شاهی که بنده دارد افزون ز صدهزاران

هر یک به جاه و حشمت چون‌ کیقباد و کسری

شاهی که شخص دشمن پاره شود ز تیغش

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۳۷

 

ای تو را بر مه و زهره ز شب تیره ردی

زهره از چرخ به زیبایی تو کردندی

نه عجب‌ گر کند از چرخ ندا زهره تو را

تا به مه بر ز شب تیره تو را هست ردی

لعبت چشم منی چشم منت باد نثار

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۳۸

 

ایا تن تو همه ساله پیش روح فدی

به سوی مادرت از آسمان رسیده ندی

چرا چو برهمنان خویشتن همی سوزی

اگر توراست جهودانه طیلسان وردی

کجا گداخته کردی زناب آتش ناب

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۳۹

 

تا به ‌سلامت ‌به حِلّه ‌آمد سَلْمیٰ

خُلد شد از خرّمی چو جنّت ماوی

آب گرفت از لبش حلاوت کوثر

خاک ‌گرفت از رخش طراوت طوبی

باد چو بر زلف او وزید جهان را

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۴۰

 

هست‌ گویی به حکم بار خدای

آفتاب اندر این خجسته سرای

آفتابی که دید در گیتی

بر نهاده کلاه و بسته قبای

سایهٔ ایزدست شاه جهان

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۴۱

 

شهریارا بر سر دولت نثاری کرده‌ای

در بهار از شادی و رامش بهاری کرده‌ای

ما شنیدیم از بزرگان قصهٔ هر روزگار

روزگار ما به از هر روزگاری کرده‌ای

جسته‌ای شکر خدای و کرده‌ای دین را عزیز

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۴۲

 

آن بت مجلس فروز امروز اگر با ماستی

مجلس ما خُرّمَستی کار ما زیباستی

خفته و مست است و پنداری که از ما فارغ است

عیش ما خوش نیست بی او کاشکی با ماستی

گرچه می خوردست و از مستی به خواب اندر شدست

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۴۳

 

اگر به داد بود نام شاه دادگری

وگر به تاج بود فخر شاه تاجوری

چو روز بزم بود آفتابِ با قدحی

چو روز رزم شود آسمان با کمری

فلک نیی و به قدر بلند چون فلکی

[...]

امیر معزی
 
 
۱
۱۰۳
۱۰۴
۱۰۵
۱۰۶
۱۰۷
۳۷۳