گنجور

 
امیر معزی

گشاده‌روی و میان بسته بامدادِ پگاه

فروگذشت به کویم بتی به روی چو ماه

اگر زمهر بود بامداد نور جهان

ز ماه بود مرا نور بامداد پگاه

مهی که بود به قد سرو دلبرانِ سرای

بتی‌که بود به رخ ماه نیکوان سپاه

دو زلف چون دو شب و ماه در میان دو شب

جبین چو مشتری و مشتری به زیرکلاه

چهی میان زَنَخ ساخته زسیمِ سپید

به‌گرد او دو رسن تافته زمشک سیاه

هرآینه ‌که ز مشک سیه رسن باشد

هر آنگهی‌که زسیم سپید باشد چاه

دو چشم داشت نژند آن ستمگر دلجوی

دو زلف داشت دو تاه آن سمنبر دلخواه

نژند چشم شدم پیش آن دو چشم ‌نژند

دوتاهْ پشت شدم پیش آن دو زلفِ دوتاه

چو عشق او دل مسکین من پر آتش‌ کرد

فراق او نَفَسم سرد کرد و عقل تباه

مگرکه کار فراقش فسون جادو هست

که باد سرد برآرد همی از آتشگاه

اگر به عاشقی اندر دراز شد غم من

غم دراز مرا شاعری کند کوتاه

اگر ز هجر جفاجوی‌ گمره است دلم

به آفرین خداوند باز یابد راه

بزرگ بار خدای جهان موید ملک

شهاب دین سرآزادگان عبیدالله

مُفَسِّری ‌که مُفَسَّر بدوست آیت حق

مؤیِّدی که مؤیَّد بدوست دولت شاه

کند به چشم سعادت فلک به مرد نظر

چو او به چشم عنایت کند به مرد نگاه

بسا فقیر که از جاه او رسید به مال

بسا حقیرکه از مال او رسید به جاه

به جنب همّتِ عالیش اگر قیاس کنی

چو آفتاب و چو سیم نَبَهْره‌ اندرگاه

سخای مرده بدوزنده گشت و ازکرمش

درست گشت بدو: «میتاً فأحْیَیْناه‌»

ایا ضمیر تو شادی‌گشای و اُ‌نده بند

و یا قبول تو نعمت فزای و محنت‌کاه

به قدر و مرتبه پیش تو کی نماید خصم

که پیش کوه به تعظیم کی نمایدکاه

چو آسمان و زمین تابعند ایزد را

زمانه حکم تورا تابع است بی‌اکراه

به حکم خواندن تذکیر و خواندن تأنیث

مهت غلام سزد آفتاب زیبد داه

عجب مدارکه از بهر مدح‌گفتن تو

نجوم اَلسِنه گردند و برجها افواه

موافقان تو را و مخالفان تو را

ز مهر و کین تو پاداشَن است و بادافراه

به‌وقت آنکه تولّد همی‌ کند فرزند

به پشت خصم تو اندر بریده گردد باه

چنانکه نیست‌ کف تو زجود خالی نیست

سر و زبان بداندیش تو زآهن و آه

مسلّم است به‌ تو دانش و کفایت و عقل

چنان کجا به شهنشاه تخت و افسر و گاه

هم ازکفایت توست آنکه نام و نامه ی خویش

به دست کلک تو تسلیم کرد شاهنشاه

خیال دولت تو گر به‌ کوه در نگرد

گلاب بر دمد از چشمه‌ها به جای میاه

نسیم همت تو گر به دشت درگذرد

همه زمرّد سبز آورد به جای گیاه

وگر ز فرّ تو بر روبه اوفتد اثری

زشیر شرزه خورد شیر بچهٔ روباه

بزرگ بار خدایا گناه من منگر

نگاه کن کرم خویش و درگذر ز گناه

اگر به نزد تو آیم سزد که آمد وقت

وگر مدیح توگویم سزدکه آمدگاه

وگر زغرقه شدن خطِّ ایمنی یابم

کنم همیشه به دریای خدمت تو شناه

دل و زبان من اندر ستایش ‌تو یکی است

خدای عزّوجل بس براین حدیث‌ گواه

همیشه تا که نحوست بود ز دور فلک

همیشه تا که سعادت بود ز فضلِ اله

عدوتْ را زنحوست همیشه باد نهیب

ولیت را زسعادت همیشه باد پناه

به دولت اندر خویش باد روز تو از روز

به نعمت اندر به‌ باد ماه تو از ماه

ثناگران همه بر مدح تو گشاده زبان

سخنوران همه بر فرش تو نهاده جباه

شمرده سیصد و پنجاه سال‌گردش چرخ

ز سال دولت و عمر تو سیصد و پنجاه