گنجور

 
امیر معزی

آمد رسول عید و مه روزه نام او

فرخنده باد بر شه‌گیتی سلام او

سلطان جلال دولت باقی معز دین

شاهی‌ که هست دولت و دین زیر نام او

فال جهان خجسته شد و کار دین تمام

از همت خجسته و عدل تمام او

ایزد مقام دولت او ساخت از فلک

جز وهم آدمی نرسد بر مقام او

گر ذوالفقار در کف حیدر ندیده‌ای

در دست ‌شهریار نگه کن حسام او

گر خسروان کشند عدو را به زهر و دام

تیغ است زهر خسرو و تیرست دام او

شمشیر تیز او چو برون آید از نیام

باشد دل و دو دیدهٔ شیران نیام او

اسب بلند او چو بساید زمین به نعل

سَعدِ سپهر بوسه دهد بر لگام او

جوید همی‌ کلاه غلامش امیر شاه

تا افسری کند زکلاه غلام او

آورده ماه روزه به‌ سلطان پیام عید

سلطان به خیر داد جواب پیام او

هر شب که جام آب به‌ کف بر نهد ملک

خورشید و ماه را حسد آید ز جام او

گویی‌که از بهشت فرستند هر شبی

بر دست جبرئیل شراب و طعام او

کان است کام بنده معزی به مدح شاه

گوهر همی برند حکیمان زکام او

تا هر که مُنعِم است بر او واجب است حج

جز کعبه نیست قبله و بیت‌الحرام او

بادا مدام عدل شهنشاه روزگار

و آسوده باد ملک ز عدل مُدام او

روزه بر او مبارک و روزش همه چو عید

کارش به‌کام دولت و دولت به کام او

 
 
 
امیر معزی

تا دین مصطفی است تو هستی قوام او

تا ملک پادشاست تو هستی نظام او

هرکس که او امام جهان است در علوم

چون بنگرم تویی به حقیقت امام او

بر فتح قادرست حسام خدایگان

[...]

وطواط

خوارزمشه ، که هست زمانه غلام او

دور سپهر و سیر ستاره بکام او

از صورت هلال فلک را بهر مهی

در گوش حلقه ایست ، مگر شد غلام او ؟

بوده بقای فضل و هنر در بقای او

[...]

ادیب صابر

باد سحر که سوی من آرد پیام او

اول غلام بادم و دوم غلام او

شادم ز دل که بسته زلف دوتای اوست

دل بنده دو سلسله مشک فام او

صائب تبریزی

میخانه ای که شوق تو باشد مدام او

دایم به زور باده زند دور، جام او

سنگ ملامتی که به هم بشکند ترا

چون کعبه واجب است به جان احترام او

طومار درد و داغ عزیزان رفته است

[...]

فروغی بسطامی

گر خون من ز شیشه بریزد به جام او

لب بر ندارم از لب یاقوت فام او

با من سخن ز لعل روان بخش یار کن

آب حیات را چه کند تشنه کام او

یک عمر تلخ کام نشستم که عاقبت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه