گنجور

 
امیر معزی

ای چرخ پیر بندهٔ تدبیر و رای تو

ای اختران چرخ همه خاک پای تو

هرچند روشن‌اند و بلند آفتاب و ماه

دارند روشنی و بلندی ز رای تو

جز کردگار عالم و سلطان روزگار

موجود نیست در همه عالم ورای تو

مستَظهری به حشمت موروث و مکتسب

اصل است و نفس پاک دلیل وگوای تو

لیکن تو را همیشه تفاخر بود به نفس

کز نفس خاست دانش و عقل و ذکای تو

از دیگران بدین سه فضیلت زیادت است

عز وجلال ومرتبه وکبریای تو

نحس زُحَل همی رود و سعد مشتری

در آسمان برابر خشم و رضای تو

بحری است موج‌زن صدفی درفشان در او

دست جواد و خامهٔ معجز نمای تو

آزادگان شوند تو را بنده بی‌بها

هرگه‌که بنگرند به فروبهای تو

خوشتر ز مژدهٔ ظفر و وعدهٔ وصال

درگوش بندگان سخن دل گشای تو

در مجلس تو ساقی و می حور و کوثرست

ماند به خلد مجلس راحت فزای تو

ایزد جزای بنده به عقبی دهد همی

تو شکرکن که داد به‌دنیا جزای تو

پرواز دولت است و طواف فریشته

گرد سرای پرده وگرد سرای تو

معلوم رای توست‌ که هستم ز دیرباز

من بنده در سرای تو مدحت سرای تو

تحسین کند زمانه چو خوانم مدیح تو

آمین کند ستاره چو گویم دعای تو

هرچند قادرست زبانم به نظم و نثر

امروز عاجزست ز شکر عطای تو

گر من زبان خلق ستانم به عاریت

شکر عطای تو نگزارم سزای تو

چون در کف از عطای تو دارم هزارگان

خواهم هزار جان‌ که سگالم ثنای تو

آری هزار جانی زیبد تو را ثنا

چون زر هزارکانی بخشد سخای تو

تا مهر بر سپهر بتابد خجسته باد

روز جهانیان ز بقا و لقای تو

تابنده باد دایم پاینده در جهان

چون مهر و چون سپهر لقا و بقای تو

هرگز برون مباد سر چرخ چنبری

یک دم زدن زچنبر عهد و وفای تو