گنجور

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۴۴

 

چو لالستان همی بینم شکفته عارض جانان

بنفشستان همی بینم دمیده گرد لالستان

بنفشه نیست آن زلفین و لاله نیست آن عارض

یکی نورست در ظلمت یکی‌کفرست در ایمان

نه خط است آن مگر دودست گلبرگ اندر آن مضمر

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۴۵

 

ای جهانداری که از تو تازه باشد جاودان

گوهر طغرل‌بک و جغری‌بک و الب‌ارسلان

تا جلال دولتی دولت بماند پایدار

تا جمال ملتی ملت بماند جاودان

نیست جز تو خلق عالم را یکی فریادرس

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۴۶

 

معزِّ ِ دین ِ یزدان است سلطان

عزیز از نام او شد دین یزدان

شهنشاهی مبارک چون سکندر

جهانداری همایون چون سلیمان

نگه کن دولت و فرمان او را

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۴۷

 

جاودان باد دولت سلطان

دل او شاد باد و بخت جوان

رای او پاک و همتش عالی

تیغ او تیز و ملکش آبادان

کرده با بخت او قضا بیعت

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۴۸

 

جهان پیر دیگرباره تازه گشت و جوان

به تازگی و جوانی چو بخت شاه جهان

چه باک از آن‌که جهان‌گه جوان وگه پیرست

همیشه شاه جوان است و بخت شاه جوان

سر ملوک، ملک شاه دادگر ملکی

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۴۹

 

از هیبت و نهیب تو ای خسرو جهان

گشتند دشمنان بی‌جان‌ تو و بی‌روان

رُمحِ همه قلم شد و فَرقِ همه قَدَم

روی همه قفا شد و سود همه زیان

بر پایشان چو کُندهٔ پولاد شد رکاب

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۵۰

 

ای شکفته سنبل و شمشاد تو بر ارغوان

ای نهفته آهن و پولاد تو در پرنیان

گه زسنبل زلف تو خرمن نهد بر لاله‌زار

گه ز عنبر جعد تو پرچین نهد بر گلستان

لالهٔ سیراب داری زیر مشک اندر پدید

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۵۱

 

هر جهانداری بود پاینده از بخت جوان

در جهانداری جوانبخت است سلطان جهان

سایهٔ یزدان ملکشاه آن جوانبختی‌ که هست

بر همه شاهان گیتی کامکار و کامران

آنکه ایزد قدر او را همچو او دارد بزرگ

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۵۲

 

سزد گر بشنود توحید یزدان

هر ان مؤمن که او باشد سخندان

که چون باشد سخنور مرد مؤمن

دلش بگشاد از توحید یزدان

خداوندی که بی ‌آلت بیفروخت

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۵۳

 

منت خدای را که به‌فرّ خدایگان

من بنده بی‌گنه نشدم کشته رایگان

منت خدای را که به‌جانم نکرد قصد

تیری که شه به قصد نینداخت از کمان

منت خدای راکه ز بهر ثنای او

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۵۴

 

پرنیان بافد همی باد صبا در بوستان

هر درختی طَیْلسان سازد همی از پرنیان

گر همی خواهی که بینی پرنیان را تار و پود

برگ و بار هر درختی بنگر اندر بوستان

تا چکاوک بست موسیقار بر منقار خویش

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۵۵

 

همایون جشن پیغمبر شعار ملت یزدان

مبارک باد بر سلطان بن سلطان بن سلطان

خداوند خداوندان معزالدوله رکن‌الدین

شهنشه بوالمظفر برکیارق سایهٔ یزدان

جوان دولت جهانداری که پیش نامه و نامش

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۵۶

 

تازه و نو شد ز فر باد فروردین جهان

خرم و خوش‌ گشت کوه و دشت و باغ و بوستان

کرد پنداری زمین را آسمان چون خویشتن

کزگل و سبزه زمین دارد نهاد آسمان

زند خواند هر زمان بلبل به باغ اندر همی

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۵۷

 

همی تا دولت و ملک است در ایران و در توران

ملک‌سنجر خداوندست در توران و در ایران

جوان دولت جهانداری که از اخبار و آثارش

بیفروزد همی دولت بیفزاید همی ایمان

سپاهش درخراسان‌ است و اخبارس به قسطنطین

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۵۸

 

بنگر به صبوح مجلس سلطان

خرم شده همچو باغ در نیسان

اقبال‌ ندیم و بخت‌ خدمتگر

توفیق‌ رفیق و چرخ‌ سعد افشان

سلطانِ معظمِ و ندیمانش

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۵۹

 

گفتم مرا بوسه ده ای ماهِ دلستان

گفتا که ماه بوسه که را داد در جهان

گفتم فروغ روی تو افزون بود به شب

گفتا به شب فروغ دهد ماه آسمان

گفتم به یک مکا‌نت نبینم به یک قرار

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۶۰

 

جهان و هرچه در اوست آشکار و نهان

مسلم است به عدل وزیر شاه جهان

جوان و پیر همی مدح و شکر او گویند

که هست همت او کارساز پیر و جوان

میان او کمری دارد از سعادت و فخر

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۶۱

 

مریز خون من ای بت به روزگار خزان

مساعدت کن و با من بریز خون‌رزان

چو هست خون ‌رزان قصد خون من چه ‌کنی

که غم فزاید از این و طرب فزاید از آن

مباش فصل خزان بی‌طرب که چهرهٔ توست

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۶۲

 

شد ز تاثیر سپهر سرکش نامهربان

هجر یار مهربان چون وصل باد مهرگان

لاجرم‌گیتی و من هر دو موافق‌گشته‌ایم

او ز باد مهرگان و من ز یار مهربان

او همی دارد هوا را سرد بی‌دیدار این

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۶۳

 

همان بِه است که امروز خوش خوریم جهان

که دی‌ گذشت و ز فردا پدید نیست نشان

از این سه روز که ‌گفتم میانه امروزست

مکن توقف و پیش میانه بند میان

در انتظار بهار و خزان مباش که هست

[...]

امیر معزی
 
 
۱
۹۹
۱۰۰
۱۰۱
۱۰۲
۱۰۳
۳۷۳