گنجور

 
امیر معزی

منت خدای را که به‌فرّ خدایگان

من بنده بی‌گنه نشدم کشته رایگان

منت خدای را که به‌جانم نکرد قصد

تیری که شه به قصد نینداخت از کمان

منت خدای راکه ز بهر ثنای او

ماندم در این جهان و نرفتم به‌ آن جهان

روزی کز آسمان به‌ زمین آمد این قضا

بختش مرا پیام فرستاد از آسمان

گفتا زکردگار تو را خواستم بقا

گفتا ز روزگار تو را خواستم امان

گر سینهٔ تو سفتهٔ تیرست باک نیست

آید همی ز چرخ به تو سفتهٔ ضمان

هرچند ازین هراس به خون روی شسته‌ای

از جان مشوی دست که ایمن شدی به‌ جان

بر معجزات شاه و کرامات بخت او

آثار تندرستی من بس بود نشان

شاید که بر مبارکی دست و تیر شاه

دستان زنند خلق و سرایند داستان

بر من همای همت او سایه‌ گسترید

چون در تنم شد آهن پیکان او نهان

وز بهر آنکه قوت همای استخوان بود

آهن‌گرفت در تن من طبع استخوان

من دل خزانه کردم و بنهادم اندرو

گنجی ز مدح شاه به از گنج شایگان

گر پاسبان بباید ناچار گنج را

پیکان شاه گنج مرا هست پاسبان

یک چند اگر ز درد دلم بود دردمند

یک سال اگر ز درد تنم بود ناتوان

فرجام‌ کار عاقبت خویش را سبب

فضل خدای دانم و فرّ خدایگان

فرمانده ملوک ملک سنجر آنکه او

شیری است کامکار و دلیری است کامران

آن داوری که هست به دولت جهان‌ گشای

آن خسروی که هست به خنجر جهان‌ستان

خورشید ملک و دولت او هست بی‌زوال

دریای جود و همت او هست بی‌کران

خرد و بزرگ و پیر و جوان وقف کرده‌اند

بر دیدن و ستودن او دیده و زبان

ملک زمانه زنده به آثار او شدست

کاثار اوست کالبد ملک را روان

هر نصرت و ظفر که خبر بود پیش از این

شد سربه‌سر زبازوی و شمشیر او عیان

منقار باز و چِنگل شاهین او بدید

سیمرغ از آن نهیب نهان شد در آشیان

برهان راستی و درستی یقین اوست

هرگز در آن یقین نرسد خلق را گمان

دولت پی افکند ظفر وجود را بنا

چون وی‌ گرفت تیغ و قلم درکف بنان

در معرکه به‌دست مبارز نهیب او

زه راکند چو زیر و کمان را چو خیزران

نوک سنان نیزهٔ او بدسگال را

از بهر زینهار همه تن‌ کند دهان

بر تار پرنیان بدود اسب او به ‌طبع

وآهن شود ز ضربت تیغش چو پرنیان

آسیب اسب شاه به‌ ماهی و مه رسد

چون ایستد به آخور و بر ره شود روان

از گرد سُم خویش کند تیره روی این

وز زخم نعل خویش کند رخنه روی آن

کوهی بود چو شاه ‌کند پای در رکاب

بادی شود چو شاه زند دست در عنان

شاها عجب‌ترست کتاب فتوح تو

از داستان و قصهٔ شاهانِ باستان

اندر بلاد هند هوا جوی توست رآی

واندر بلاد ترک ثناخوان توست خان

رزمی که در نواحی خوارزم کرده‌ای

اخبار آن رسید به‌ چین و به‌ قیروان

تیغ بنفشه‌ رنگ تو چون آسمان نبود

تاگشت روی دشمن تو همچو زعفران

یک پهلوان ز لشکر تو روز کارزار

بشکست پشت و پهلوی پنجاه پهلوان

از بس که بود گَرد سپاه و بخار خون

گفتی گرفت روی هوا سربه‌سر دخان

گرد و بخار رزم به ‌خوارزم خفته کرد

جیحون به‌دست این بدو سیحون به دست آن‌

هر کس که بر میان کمر عهد تو ببست

شد چون کمر میانش و بیرون شد از میان

پالود جان خویش به پالویهٔ بلا

پیمود عمر خویش به پیمانهٔ زمان

سعد آفرید مشتری و زهره را خدای

در سال یک دو بار بود هر دو را قران

تا از قِران هر دو قرین تو سال و ماه

هم عقل پیر باشد و هم دولت جوان

من بنده را به فر تو ایزد نجات داد

از جور چرخ‌ کینه ور، ای شاه مهربان

زان پس که دهر کرد به ‌رنج امتحان مرا

مدح توکرد بخت ز طبع من امتحان

این شکر چون کنم که دگرباره بنده‌وار

گشتم به مجلس تو ثناگوی و مدح‌خوان

بردم گمان که سینهٔ من کان گوهرست

ناگه‌ گرفت پیکان در کان من مکان

گوهر زکان برفت ولیکن به عاقبت

از دولت تو باز به گوهر رسید کان

این تعبیه خدای بدان ساخت تا مرا

افزون شود به همت تو جاه و نام و نان

گیرم‌ به حشمتی دگر و حرمتی دگر

در خدمت تو مرکب دولت به زیر ران

جانم زتوست ور تو اشارت کنی کنم

بر دست زرفشان تو امروز جان‌فشان

تا در بهار خوب و شکفته بود چمن

تا در خزان تباه و کَشَفته شود رزان

املاک ناصحت چو چمن باد در بهار

اسباب حاسدت چو رزان باد در خزان

در شادی و نشاط همه روزگار تو

خوش‌تر ز عید باد و ز نوروز و مهرگان

گنج تو بی‌قیاس و سپاه تو بی‌شمار

کِلک تو پایدار و بقای تو جاودان