گنجور

 
امیر معزی

شد ز تاثیر سپهر سرکش نامهربان

هجر یار مهربان چون وصل باد مهرگان

لاجرم‌گیتی و من هر دو موافق‌گشته‌ایم

او ز باد مهرگان و من ز یار مهربان

او همی دارد هوا را سرد بی‌دیدار این

من همی‌دارم‌نفس را سردبی‌دیدار آن

او همی ریزد بعمدا بر زمردکهربا

من همی سایم بعمدا برشقایق زعفران

من بخار عشق دارم در بصر بیجاده بار

او بخارآب دارد برهوا لولو فشان

من همی پنهان‌کنم در طبع راز خویشتن

او همی پنهان‌ کند در خاک نقش بوستان

او همی بر خاک خشک آتش برافروزد زچوب

من همی بر طبع سرد آتش برانگیزم زجان

او همی پژمرده گردد بی‌بهار دل‌گشای

من همی فرسوده کردم بی‌نگار دلستان

آن نگاری کز وصال و هجر او پیدا شود

در خزان من بهار و در بهار من خزان

قامت او سرو را قیمت دهد در جویبار

طلعت او ماه را روشن‌کند در آسمان

عارضش در زیر خط دندانْشْ اندر زیر لب

چشمش اندر زیر مژگان و دلش در بر نهان

سوسن اندر جوشن است و لؤلؤ اندر لاله برگ

نرگس اندر سوزن است و آهن اندر پرنیان

نسبتی دارد همانا زلف او با طبع من

کان به یک صنعت چنین است او به یک صنعت چنان

زلف او بر دامن خورشید دارد مشک ناب

طبع من بار دگر در مدح خورشید جهان

مجد دولت افتخار ملت صاحب‌کتاب

بوالمحاسن آفتاب دولت صاحبقران

آن‌که اندر طاعتش گردون همی‌کوشد به جهد

وان‌که اندر خدمتش دولت همی بندد میان

آن خداوندی که بر ایوان و درگاهش سزد

اوج‌ گردون کوتْوال و برج‌کیوان پاسبان

کوه را با حلم او گر بنگری باشد سبک

باد را با طبع او گر بنگری باشدگران

در مصاف دشمنان با نیزه و شمشیر او

چیست ضایع‌تر ز درع و جوشن و برگستوان

تیغش اندر دست دیدم همچو بیم اندر امید

عفوش اندر خشم دیدم همچو سود اندر زیان

زر و مشک از خدمتش خیزد همی زیراکه هست

زایرش زرین کنار و مادحش مشکین دهان

خانهٔ کعبه است کویش خان ابراهیم بزم

کاین زطاعت خواه خالی نیست وان از میهمان

باد را هرگز نباشد با فلک پیوستگی

او فلک قدر است و دارد باد را در زیر ران

تا ندیدم اسب او را من ندانستم که هست

در جهان باد مصور با رکاب و با عنان

ای همه تأثیر گردون را به‌خوبی رهنمای

وی همه‌ تقدیر ایزد را به نیکی‌ ترجمان

گاه شدت بس نباشد دشمنانت را سقر

روز نعمت بس نباشد دوستانت را جنان

در سخا بدخواه مالی دروغا بدخواه مال

در شتاب آتش‌فشانی در درنگ آتش‌نشان

تو به عدل اندر چو خورشیدی ولیکن بی‌زوال

تو به جود اندر چو دریایی ولیکن بی‌کران

تو چو موسی و سلیمان و فریدون مقبلی

بی عصا و بی نگین و بی درفش کاویان

اختیار ایزدی تا عقل داری اختیار

قهرمان دولتی تا قهر داری قهرمان

دودهٔ نسل‌ کمالی از تو ماند تا به حشر

همچو از سلطان عالم دودهٔ الب ارسلان

نوبت بخت جوان دشمنانت درگذشت

نوبت تو در رسید از دولت شاه جهان

آتش خشم تو هر ساعت‌ که بنماید سرشک

دشمنانت را برآرد دود مرگ از دودمان

ای خداوندی که از اقبالْ سوی درگهت

قافله د‌ر قافله است و کاروان در کاروان

از هر آن دشمن که خشم تو برآرد دودوگرد

آتش سوزنده گردد مغزش اندر استخوان

مهر تو جویم به دل تا در دلم باشد خِرَد

پیش تو باشم به تن تا در تنم باشد روان

از ثنا و مدح تو فارغ نباشم یک نفس

وز سرای و کوی تو غایب نباشم یک زمان

چون ز سلطان بگذرم مقصود هر معنی تویی

زانچه بنویسم به دست و زانچه رانم بر زبان

تا نباشد سوگوار اندر طرب چون شادخوار

تا نباشد ناتوان اندر ظفر چون کامران

باده‌خوار اندر طرب بادی و خصمت سوگوار

کامران اندر ظفر بادی و خصمت ناتوان

روزگار و بخت و اقبال تو هر سه پایدار

مهرگان و عید نوروز تو هر سه جاودان