صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸
ناصح از بیماری عشق از چه بیم آری مرا
خوشتر از صحت بود این گونه بیماری مرا
تا در این بیماریم از بی پرستاری چه باک
میکند بیماری از شفقت پرستاری مرا
تا گرفتارم به عشق آزادم از کون و مکان
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹
از آن ندیده کسی آفتاب روی تو را
که پرده گشته تجلی رخ نکوی تو را
توان گذشت ز هر آرزو ولی هرگز
ز دل بدر نتوان کرد آرزوی تو را
کسی که نیست اسیر تو کو که من به جهان
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰
به چنگ آرم شبی گر طره جانانهٔ خود را
بپرسم مو به مو حال دل دیوانهٔ خود را
اسیر دانهٔ خال لب یارم من ای زاهد
مکن دام دل من سبحهٔ صددانهٔ خود را
کجا منت کشم از ساقی تا مشفق گردون
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱
شبی فرهاد اگر بیند به خواب آن لعل نوشین را
ز لوح سینه با ناخن تراشد نقش شیرین را
ز چین زلف خم در خم زنی رسم جهان بر هم
همه مشک آورند از چین تو از مشک آوری چین را
دل ما را قراری نیست جز در حلقهٔ زلفت
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲
تا بود زلف تو اسباب پریشانی ما
رو به سامان ننهد بی سرو سامانی ما
نه تو رحم آوری و نی اجل آید ما را
از دل سخت تو فریاد و گران جانی ما
دید هرکس رخ تو واله و حیران تو شد
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳
جانا ز که آموختی این عشوه گری را
عشاق کشی خانه کنی پرده دری را
سرو از تو خجل گشت چو سیب ذقنت دید
آری چه کند سرزنش بی ثمری را
هر لحظه دلم در خم موئیت کند جای
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴
در روی این زمین که تویی صد هزارها
پیش از تو بوده اند به شهر و دیارها
بر پیکر سپید و سیاه بشر بسی
این مهر و ماه تافته لیل و نهارها
بس سیم تن مقیم سراهای زرنگار
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵
شد به زلف یار هر که مبتلا
پا نمیکشد از سرش بلا
هر که را به خویش خواند از کرم
بهر کشتنش میزند صلا
بس که میکشد عاشقان خود
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶
گر نبینم روزی آن مهر جهان افروز را
تیره تر از شب ببیند چشم من آن روز را
دل به شوق تیر مژگانش کشد از دیده سر
تا مگر گردد هدف آن ناوک دل دوز را
خواست تا خلق جهانش بندهٔ فرمان شوند
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷
موشکافی به جهان گرچه بود پیشهٔ ما
به میان تو نبرده است ره اندیشهٔ ما
ما که داریم به عشق تو عنان تا چه کند
دل چون سنگ تو با این دل چون شیشهٔ ما
هر کسی را هنری پیشه و کاری در پیش
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸
جانا ز روی خویش بر افکن نقاب را
تا کی نهان به ابر کنی آفتاب را
مغرور حسن خود شده خوبان شهر مصر
ای یوسف از جمال برافکن نقاب را
بنشسته ام به راه که شاید من گدا
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹
عشق تو با خاک ره ساخته یکسان مرا
پای به سر نه کنون از ره احسان مرا
تا به هم آویخته باد صبا طره ات
کرده از این ماجرا سخت پریشان مرا
من به تو حیران و شد واله و حیران من
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰
شکرلله که شده جای تو اندر دل ما
بعد از این هیچ نباشد به میان حایل ما
فخر ما خاک نشینان به ملایک این بس
که زدی خیمه تو ای شاه در آب و گل ما
هر کسی حاصلی از عمر جهان دارد و نیست
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱
اگر به جرم محبت کنند پوست مرا
نمی رود بدر از سر هوای دوست مرا
رضای دوست گزیدم بخود چو دانستم
که هرچه دوست پسندد همان نکوست مرا
بخواب خوش همه شب مهر و ماه میبینم
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲
ویرانهٔ آن گنج نهان است دل ما
گنجینهٔ سر دو جهان است دل ما
تا گشته خریدار تو ای گوهر مقصود
فارغ ز غم سود و زیانست دل ما
احوالی از او پرس که اندر خم زلفت
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳
داده ام جا به سر هوای تو را
می زنم بوسه خاک پای تو را
سر من جان من بلاگردان
قد سر تا به پا بلای تو را
خواه بنواز و خواه بگدازم
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴
چند به چهره افکنی زلف سیاه خویش را
از نظرم نهان کنی روی چو ماه خویش را
اینقدر از غم توام حال نمانده تا مگر
شرح دهم به پیش تو حال تباه خویش را
شاهی و غمزهات بود خیل و سپاه و کردهای
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵
خدای ساخته گنجینه گهر ما را
نموده مظهر خود پای تا بسر ما را
کمال عزت ما بین که حق بحد کمال
چو خواست جلوه کند ساخت جلوه گر ما را
برای اینکه کند خویش جلوه در انظار
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶
در روزگار چون گذرد روزگار ما
باقیست نقش کلک بدایع نگار ما
سرخوش به پیشه ئی و شعاریست هر کسی
گردیده عشق پیشه محبت شعار ما
ما را کجا زمانه فراموش میکند
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷
جز می کشیدن حاصلی کو گردش ایام را
ساقی بنازم دست تو در گردش آور جام را
دانی چرا زاهد نبرد از می کشیدن بهرهای
ز آغاز میپنداشت بد اینکار نیک انجام را
مغبچه یی از میکده آید اگر در مدرسه
[...]