گنجور

 
صغیر اصفهانی

جانا ز که آموختی این عشوه گری را

عشاق کشی خانه کنی پرده دری را

سرو از تو خجل گشت چو سیب ذقنت دید

آری چه کند سرزنش بی ثمری را

هر لحظه دلم در خم موئیت کند جای

خوش کرده فلک قسمت او در بدری را

تا کی به فراق گل رخسار تو هر شب

هم ناله شوم نالهٔ مرغ سحری را

جور فلک و طعنه اغیار و غم یار

یا رب چه کنم این همه خونین جگری را

از بی خبری مدعیان بی خبرانند

زان خرده گرفتند به من بی خبری را

در دست مرا چون هنری نیست همان به

بر حضرت او عرضه دهم بی هنری را

آباد شدم از نظر پیر خرابات

نازم روش رندی و صاحب نظری را

دیوانه شود همچو صغیر آن که ببیند

از چشم سیه غمزه آن رشگ پری را