گنجور

 
صغیر اصفهانی

از آن ندیده کسی آفتاب روی تو را

که پرده گشته تجلی رخ نکوی تو را

توان گذشت ز هر آرزو ولی هرگز

ز دل بدر نتوان کرد آرزوی تو را

کسی که نیست اسیر تو کو که من بجهان

بگردن همه بینم کمند موی تو را

مراد رهرو دیر و کنشت و کعبه توئی

که جمله در طلب افتاده اند کوی تو را

کجا بغیر دهد فتنه جهان نسبت

کسی که دیده چو من چشم فتنه جوی ترا

سواد چین و ختا را دهم بشکرانه

بچنگ آرم اگر زلف مشگبوی ترا

چنان که بلبل شوریده وصف گل گوید

صغیر ورد زبان کرده گفتگوی ترا