گنجور

 
صغیر اصفهانی

اگر به جرم محبت کنند پوست مرا

نمی رود بدر از سر هوای دوست مرا

رضای دوست گزیدم بخود چو دانستم

که هرچه دوست پسندد همان نکوست مرا

بخواب خوش همه شب مهر و ماه می‌بینم

ز بسکه در نظر آن یار ماه روست مرا

قدش بچشم پرآبم مدام جلوه گر است

چه احتیاج به سرو کنار جوست مرا

چو من به هر دو جهان پا زند ز سرمستی

هرآنکه نوشد از این می‌که در سبوست مرا

نمانده در دل من هیچ آرزو لیکن

چو عرش خاک نجف گشتن آرزوست مرا

صغیر کرد غلامی حیدرم آزاد

بلی چه باک ز حشرم که خواجه اوست مرا