گنجور

 
صغیر اصفهانی

چند به چهره افکنی زلف سیاه خویش را

از نظرم نهان کنی روی چو ماه خویش را

اینقدر از غم توام حال نمانده تا مگر

شرح دهم به پیش تو حال تباه خویش را

شاهی و غمزه‌ات بود خیل و سپاه و کرده‌ای

امر به غارت جهان خیل و سپاه خویش را

من همه پای تا به سر ذلت و مسکنت شدم

تا تو نمودی‌ام همی شوکت و جاه خویش را

مه به برت سها بود شه به درت گدا بود

گر شکنی روا بود طرف کلاه خویش را

دوخته‌ام به راه تو چشم که از ره وفا

آیی و پا نهی به سر چشم‌به‌راه خویش را

بین من و حبیب من واسطه آه و ناله شد

ای دل خسته قدردان ناله و آه خویش را

پیش تو کرده هر کسی سینه خویشتن سپر

تا به دل که افکنی تیر نگاه خویش را

یاد کند صغیر اگر زلف تو را روا بود

زآن که به خاطر آورد روز سیاه خویش را