گنجور

 
صغیر اصفهانی

شبی فرهاد اگر بیند به خواب آن لعل نوشین را

ز لوح سینه با ناخن تراشد نقش شیرین را

ز چین زلف خم در خم زنی رسم جهان بر هم

همه مشک آورند از چین تو از مشک آوری چین را

دل ما را قراری نیست جز در حلقهٔ زلفت

بلی در زیر زنجیر است آرامش مجانین را

مجو ای شیخ از ما جز طریق عشق و شیدایی

چه داند عاشق دلداده رسم کیش و آئین را

مرا گویند پنهان کن غم عشق و نمیدانم

چسان پنهان کنم رخسار زرد و اشک خونین را

جان آئینهٔ فکر تو است از زشت و از زیبا

نه بینی بد به عالم گر ببندی چشم بدبین را

صغیر از نور حکمت می‌شود چشم دلت روشن

اگر جانت شود نائل مقام حلم و تمکین را