گنجور

 
صغیر اصفهانی

به چنگ آرم شبی گر طره جانانهٔ خود را

بپرسم مو به مو حال دل دیوانهٔ خود را

اسیر دانهٔ خال لب یارم من ای زاهد

مکن دام دل من سبحهٔ صددانهٔ خود را

کجا منت کشم از ساقی تا مشفق گردون

که من پر کرده ام از خون دل پیمانهٔ خود را

کسان بندند سد در راه سیل از بیم ویرانی

خلاف من که وقف سیل کردم خانهٔ خود را

مکافات ار نخواهی برمیفکن خانمان از کس

که دارد دوست هر مرغ ضعیفی لانهٔ خود را

چو خواهی رفتن و بگذاشتن افسانه‌ای از خود

به نیکی در جهان بگذار هان افسانهٔ خود را

سر و کار است هر کس را صغیر آخر بگورستان

چه کم بینی کنون از قصر شه ویرانهٔ خود را

 
 
 
نظیری نیشابوری

ازین ویرانه تر می خواستم ویرانه خود را

ازین ویرانه بیرون می برم دیوانه خود را

حریفان نشئه مهر و محبت را نمی دانند

به دست دشمن خود می دهم پیمانه خود را

نه مورش خاید از سختی نه مرغش چیند از تلخی

[...]

صائب تبریزی

فرو خوردم ز غیرت گریهٔ مستانهٔ خود را

فشاندم در غبار خاطر خود، دانهٔ خود را

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از صائب تبریزی
فیاض لاهیجی

به ناز و غمزه خود آموختم جانانهٔ خود را

به دامن تیز کردم آتش پروانهٔ خود را

نه جرم چشمه‌ساران بود و نه تقصیری از باران

که من دانسته در آتش فکندم دانهٔ خود را

نه چاکی در دل و نه رخنه‌ای در سینه، کو سیلی؟

[...]

اسیر شهرستانی

چه گویم با کسی راز دل دیوانه خود را

که خوابم می برد گر سرکنم افسانه خود را

سرانجام خیال توتیای غیرتی دارم

به چشم خود کشم خاکستر پروانه خود را

غبار خاطرم خوش گریه آلود است می خواهم

[...]

حزین لاهیجی

چراغان کرده ام از داغ دل، ویرانهٔ خود را

که چون پروانه، در رقص آورم دیوانهٔ خود را

فروغ شمع من، خاصیت بال هما دارد

مرصع پوش، در محفل کند، پروانهٔ خود را

به جرم اینکه دایم از سبو چشم طمع دارد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه