گنجور

 
صغیر اصفهانی

شد به زلف یار هر که مبتلا

پا نمیکشد از سرش بلا

هر که را به خویش خواند از کرم

بهر کشتنش می‌زند صلا

بس که میکشد عاشقان خود

گشته کوی او دشت کربلا

دل نهان کند عشق او ولی

راز دل کند دیده بر ملا

هر کسی شود غرق بحر عشق

کار افتدش با نهنگ لا

ترک می مکن زانکه میدهد

دیده را ضیا سینه را جلا

شد ز عشق یار حاصل صغیر

غصه و الم رنج و ابتلا