فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۴
تا حیات من به دست نان دهقان است و بس
جان من سر تا به پا قربان دهقان است و بس
رازق روزی ده شاه و گدا بعد از خدای
دست خونآلود بذرافشان دهقان است و بس
در اسد چون حوت سوزد ز آفتاب و عاقبت
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۵
گر در طلبِ اهلِ دلی همدمِ ما باش
سلطانی اگر میطلبی یارِ گدا باش
گر در صددِ خواجگیِ کون و مکانی
با صدق و صفا بندهٔ مردانِ خدا باش
خواهی چو بر آن طُرّهٔ آشفته زنی چنگ
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۶
در چمن ای دل چو من غیر از گلِ یکرو مباش
گر چو من یکرو شدی در بندِ رنگ و بو مباش
تا نخوانندت بخوان هرجا مشو بیوعده سبز
تا نبینی رنگِ زردی چون گلِ خودرو مباش
گاهِ سرگردانی و هنگامِ سختی بهرِ فکر
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۷
ای دل اندر عاشقی با طالعِ مسعود باش
چون به چنگ آری ایازی عاقبت محمود باش
پیش این مردم تَعَیُّن چون به موجودیت است
گر رسد دستت، به هر قیمت بُوَد، موجود باش
تا نوازی دوستان را جنّتِ شدّاد شو
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۸
بس تنگ شد از سختی جان حوصله دل
دل شِکوه ز جان میکند و جان گله دل
دل شیفته سلسله مویی است کز افسون
با یک سر مو بسته دو صد سلسله دل
از بادیه عشق حذر کن که در آن دشت
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۹
ما خِیلِ تُهیدست جگرگوشهٔ بختیم
سرگرم نه با تاج و نه پابند به تختیم
آزادیِ ایران که درختی است کهنسال
ما شاخهٔ نورستهٔ آن کهنهدرختیم
در صلح و صفا گرمتر از موم ملایم
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۰
شب چو در بستم و مست از مِیِ نابش کردم
ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم
دیدی آن تُرکِ خَتا دشمن جان بود مرا
گرچه عمری به خطا دوست خطابش کردم
منزلِ مردمِ بیگانه چو شد خانهٔ چشم
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۱
گرچه ما از دستبرد دشمنان افتادهایم
ما ز بهر جنگ از سر تا به پا آمادهایم
در طریق بندگی، روزی که بنهادیم پای
بر خلاف نوع خواهی یک قدم ننهادهایم
افترایی گر به ما بستند ارباب ریا
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۲
با دشمن اگر میل تو پنداشته بودیم
ای دوست دل از مهر تو برداشته بودیم
دردا که نبودش بجز از کینه ثمر هیچ
تخمی که ز مهر تو به دل کاشته بودیم
ز آن پیش که آزاد شود سرو تهی دست
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۳
گرچه دل سوخته و عاشق و جانباختهایم
باز با این همه دلسوختگی ساختهایم
اثر آتش دل بین که از آن شمعصفت
اشکها ریخته در دامن و بگداختهایم
با همه مقصد خیری که مرام من و تست
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۴
تا که در ساغر شراب صاف بیغش کردهایم
بر سر غم خاک از آن آب چو آتش کردهایم
قدر ما در میکشی میْخوارگان دانند و بس
چون به عمری خدمت رندان میْکش کردهایم
سعی و کوشش چون اثر در سرنوشت ما نداشت
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۵
چون باد تا در آن خم گیسو درآمدیم
با خون دل چو نافه آهو درآمدیم
با پای خسته در ره بی انتهای عشق
رفتیم آنقدر که بزانو درآمدیم
دامان پاک ما اگر آلوده شد ز می
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۶
غم چو زور آور با شادی قدح نوشی کنم
درد و غم را چاره با داروی بیهوشی کنم
گر مرا گردد میسر روز عفو و انتقام
دوست می دارم که از دشمن خطاپوشی کنم
در فراموشی غمت می کرد از بس یاد دل
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۷
تا در اقلیم قناعت خودنمایی کردهایم
بر زمین چون آسمان فرمانروایی کردهایم
عشق ما را در ردیف بندگان هم جا نداد
با وجود آنکه یک عمری خدایی کردهایم
استخوان بشکستهایم اما به ایمان درست
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۸
گر ز روی معدلت آغشته در خون میشویم
هرچه بادا باد ما تسلیم قانون میشویم
عاقلی چون در محیط ما بود دیوانگی
زین سبب چندی خردمندانه مجنون میشویم
لطمه ضحاک استبداد ما را خسته کرد
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۹
هر چند که با فکر جوانیم که بودیم
در پیروی پیر مغانیم که بودیم
گر هستی ما را ببرد باد مخالف
خاک قدم باده کشانیم که بودیم
با آنکه بهار آمد و بشکفت گل سرخ
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۰
زان طره به پای دل، تا سلسلهها دارم
از دست سر زلفت، هرشب گلهها دارم
کار تو دلآزاری، شغل من و دل زاری
تو غلغلهها داری، من مشغلهها دارم
در این ره بیپایان، وامانده و سرگردان
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۱
خوش آنکه در طریق عدالت قدم زنیم
با این مرام در همه عالم، علم زنیم
این شکل زندگی نبود قابل دوام
خوب است این طریقه بد را به هم زنیم
قانون عادلانهتر از این کنیم وضع
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۲
گذشتم از سرافرازی، سر افتادگی دارم
گرفتم رنگ بیرنگی، هوای سادگی دارم
مرا شد نیستی هستی، بلندی جستم از پستی
چو سروم کز تهیدستی، بر آزادگی دارم
گرم دشمن بود تن ها، به جان دوست من تنها
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۳
به کوی ناامیدی شمعآسا محفلی دارم
ز اشک و آه خود در آب و آتش منزلی دارم
بلا و محنت و رنج و پریشانی و درد و غم
هزاران خرمن از کشت محبت حاصلی دارم
شد از دارالشفای مرگ، درمان درد مهجوری
[...]