گنجور

 
فرخی یزدی

به کوی ناامیدی شمع‌آسا محفلی دارم

ز اشک و آه خود در آب و آتش منزلی دارم

بلا و محنت و رنج و پریشانی و درد و غم

هزاران خرمن از کشت محبت حاصلی دارم

شد از دارالشفای مرگ، درمان درد مهجوری

برای درد خود زین پس علاج عاجلی دارم

چو گل شد ز آب چشمم خاک کویت، از درم راندی

نگفتی من در آنجا حق یک آب و گلی دارم

اگر عدلیه حکم تخلیت اول کند اجرا

من بی‌خانمان آخر خدای عادلی دارم

تو از بیداد گل می‌نالی و من از گل‌اندامی

تو ای بلبل اگر داری دلی من هم دلی دارم

گره شد گریه از غم در گلوی فرخی آنسان

که نتواند به آسانی بگوید مشکلی دارم