گنجور

 
فرخی یزدی

گذشتم از سرافرازی، سر افتادگی دارم

گرفتم رنگ بی‌رنگی، هوای سادگی دارم

مرا شد نیستی هستی، بلندی جستم از پستی

چو سروم کز تهیدستی، بر آزادگی دارم

گرم دشمن بود تن ها، به جان دوست من تنها

برای رفع دشمن‌ها، به جان ایستادگی دارم

من آن خونین دل زارم، که خون خوردن بود کارم

مباهاتی که من دارم، ز دهقان‌زادگی دارم

نمودم ترک عادت را، ز کم جستم زیادت را

من اسباب سعادت را، بدین آمادگی دارم