گنجور

 
فرخی یزدی

غم چو زور آور با شادی قدح نوشی کنم

درد و غم را چاره با داروی بیهوشی کنم

گر مرا گردد میسر روز عفو و انتقام

دوست می دارم که از دشمن خطاپوشی کنم

در فراموشی غمت می کرد از بس یاد دل

تا قیامت یاد ایام فراموشی کنم

پاکباز خانه بر دوشم ولی از فر فقر

در مقام همسری با چرخ، همدوشی کنم

خصم از روباه بازی بشکند چون پشت شیر

من چرا از روی غفلت خواب خرگوشی کنم

تا افق روشن نگردد پیش من چون آفتاب

همچو شمع صبحدم یک چند خاموشی کنم

فرخی از کوس آزادی جهان بیدار شد

پس چرا من از سبک مغزی گران گوشی کنم