گنجور

 
فرخی یزدی

گرچه دل سوخته و عاشق و جان‌باخته‌ایم

باز با این همه دل‌سوختگی ساخته‌ایم

اثر آتش دل بین که از آن شمع‌صفت

اشک‌ها ریخته در دامن و بگداخته‌ایم

با همه مقصد خیری که مرام من و تست

در بنی نوع بشر ولوله انداخته‌ایم

جز دورنگی نبود عادت این خلق دورنگ

همه را دیده و سنجیده و بشناخته‌ایم

عجبی نیست که با این همه دشمن من و دل

جز به دیدار رخ دوست نپرداخته‌ایم

عمرها در طلب شاهد آزادی و عدل

سر قدم ساخته تا ملک فنا تاخته‌ایم

بر سر نامه طوفان بنگر تا دانی

بیرق سرخ مساوات برافراخته‌ایم

 
 
 
اقبال لاهوری

ما ز خلوتکدهٔ عشق برون تاخته‌ایم

خاک پا را صفت آینه پرداخته‌ایم

در نگر همت ما را که به داوی فکنیم

دو جهان را که نهان برده عیان باخته‌ایم

پیش ما می‌گذرد سلسلهٔ شام و سحر

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از اقبال لاهوری
صغیر اصفهانی

عشق یارب چه قماریست که نشناخته‌ایم

با وجودیکه به نزدش دل و دین باخته‌ایم

یوسفا ما به تماشای ترنج ذقنت

دست ببریده و بر خویش نپرداخته‌ایم

گرچه هم پنجهٔ شیریم بهنگام مصاف

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه