گنجور

 
فرخی یزدی

تا که در ساغر شراب صاف بی‌غش کرده‌ایم

بر سر غم خاک از آن آب چو آتش کرده‌ایم

قدر ما در می‌کشی میْ‌خوارگان دانند و بس

چون به عمری خدمت رندان میْ‌کش کرده‌ایم

سعی و کوشش چون اثر در سرنوشت ما نداشت

بی‌جهت ما خاطر خود را مشوش کرده‌ایم

نقش‌های پرده دل تا که گردد آشکار

چهره را با خامه مژگان منقش کرده‌ایم

چشم ما چون آسمان پروین‌فشان دانی چراست

بس که دیشب یاد آن بی‌مهر مهوش کرده‌ایم

دست ما و شانه هرگز عقده از دل وا نکرد

گرچه با زلف تو یک عمری کشاکش کرده‌ایم

فرخی چون زندگانی نیست غیر از درد و غم

ما دل خود را به مرگ ناگهان خوش کرده‌ایم