گنجور

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۴۷

 

ای تازه‌ تر از برک گل تازه به بر بر

پرورده تو را خازن فردوس به بَر بر

عناب شکر بار تو هرگه‌ که بخندد

شاید که بخندند به عناب و شکر بر

در سیم حَجَر داری و بر ماه چلیپا

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۴۸

 

ترک نزاید چنو به کاشغر اندر

سرو نروید چنو به عاتفر اندر

خوب تر از عارضش ندید و نبیند

هیج کسی پرنیان به شوشتر اندر

هست دو زلفش همیشه پرشکن و بند

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۴۹

 

دو شب‌ گویی که یکجای است‌ گرد یک بهار اندر

و یا زلفین مشکین است‌ گرد روی یار اندر

از آن‌ کوته بود زلفش بر آن روی نگارینش

که‌ کوتاهی بود شب را در ایام بهار اندر

نگار قند لب‌ کاو را بود در جعد سیصد چین

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۵۰

 

برآورد دولت جهانی دگر

تن مملکت یافت جانی دگر

ز باران ابر شرف بشکفید

گلی تازه در بوستان دگر

به ایوان و میدان شاهنشهی

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۵۱

 

با نصرت و فتح و ظفر آمد به نشابور

سلطان همه روی زمین خسرو منصور

هر جا که رسد شاه به شادی و سعادت

از دولت و اقبال رسد نامه و منشور

سنگی که بدان دست برد شاه معظم

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۵۲

 

ای امیر مظفر منصور

ای چو خورشید در جهان مبثبهور

تاج دینی و دین ز دولت تو

هست روشن چنانکه چشم از نور

هست بوالفضل کنیت تو به حق

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۵۳

 

تا رایت منصور تو ای خسرو منصور

از ری حرکت کرد سوی شهر نشابور

فرمان تو مالک شد و شاهان همه مملوک

شمشیر تو قاهر شد و خصمان همه مقهور

نقطه است شهنشاهی و فرمان تو پرگار

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۵۴

 

از رایت منصور تو ای خسرو منصور

بر چرخ همی فخر کند شهر نشابور

شاپور بنا کرد نشابور و تو را هست

صد میر جهانگیر بهر شهر چو شاپور

در دهر ز آثار تو فخرست علی‌الْفخر

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۵۵

 

هرگز که شنیدست چنین بزم ‌و چنین سور

باریده برو رحمت و افشانده برو نور

بزمی‌است کزین بزم همی فخر کند ماه

سوری است کزین سور همی رشک برد حور

از دولت سلطان جهان است چنین بزم

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۵۶

 

از خلد گرفت بوستان نور

پیرایه و جامه یافت از حور

جامه ز حریر و حُلّه دارد

سرمایه ز لعل و درّ منثور

بودند چهار مه درختان

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۵۷

 

پیر شد طبع جهان از گردش‌ گردون پیر

تیر زد بر خیل‌ گرما لشکر سرمای تیر

تا هوا سنجاب پوشید و حواصل‌ کوهسار

گلبن از دیبا برهنه است و گلستان از حریر

حُلّه بافان را برون‌ کردند گویی از چمن

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۵۸

 

همی بنازد تیغ و نگین و تاج و سریر

به شهریار ولایت گشای کشورگیر

شه ملوک ملکشاه کز شمایل او

فزود قیمت تیغ و نگین و تاج و سریر

ز پادشاهی او روشن است دیدهٔ مهر

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۵۹

 

کنون‌ که خور به ترازو رسید و آمد تیر

شدند راست شب و روز چون ترازو و تیر

به‌ کوه سونش سیم و به باغ آبی و سیب

مگر که سیمگر و زرگرند لشکر تیر

مگر که باد خزان صیقل است کز عملش

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۶۰

 

پیام دادم نزدیک آن بت کشمیر

که زیر حلقهٔ زلفت دلم چراست اسیر

جواب داد که دیوانه شد دل تو ز عشق

به ره نیارد دیوانه را مگر زنجیر

پیام دادم کز بهر چیست گرد رخت

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۶۱

 

ای چو جد و پدر اندر خور دیهیم و سریر

ناصر دین و خدایت به همه کار نصیر

ملک شیردلی‌، خسرو شمشیر زنی

شاه لشکر شکنی،‌ پادشه کشور گیر

گه تو را چون فلک از غرب به شرق است مدار

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۶۲

 

ز بهر تهنیت عید پیش من شبگیر

معطر آمد و آراسته بت‌ کشمیر

نشاط کرده و از بهر عید برده به کار

چو بوی خویش به خوشی‌ گلاب و عود و عبیر

قدی چنانکه بود ماه چرخ و سرو بلند

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۶۳

 

چه پیکرست ز تیر سپهر یافته تیر

به شکل تیر و بدو ملک راست گشته چو تیر

کجا بگرید در کالبد بخندد جان

کجا ببارد بر آسمان بتازد تیر

ز نادرات جواهر نشان دهد به سرشک

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۶۴

 

عید و آدینه بهٔک بار رسیدند فراز

وز نشیب آمد خورشید همی سوی فراز

زانکه اندر پی این جشن رسولِ عربی

جشن شاهانِ عجم تنگ رسیدست فراز

خرم این جشن‌ که برنامهٔ شرع است نگار

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۶۵

 

همی جویم نگاری را که دارم چون دل و جانش

همی خواهم که یک ساعت توانم دیدن آسانش

اگر پیمان کند با من منم در خط پیمانش

وگر فرمان دهد بر من منم در بند فرمانش

نهاد اندر سرم ابری که پیدا نیست بارانش

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۶۶

 

این منم یافته مقصود و مراد دل خویش

با حوادث شده بیگانه و با دولت خویش

وین منم دیده و دل کرده پس از چندین سال

روشن و شاد به دیدار ولی‌نعمت خویش

صدر اسلام عمادالدین‌ْ بوبکر که هست

[...]

امیر معزی
 
 
۱
۳۸۸
۳۸۹
۳۹۰
۳۹۱
۳۹۲
۶۴۶۲